شعری از ندا کریمی
تو از تنهایی یک زن در دنیا چه میدانی؟تو از احساس پوچ آدمی تنها چه میدانی؟ نمیبیند کسی محدودیتهای جهانم راتو از ماهی میان تنگ در دریا، چه میدانی؟ برایم...
تو از تنهایی یک زن در دنیا چه میدانی؟تو از احساس پوچ آدمی تنها چه میدانی؟ نمیبیند کسی محدودیتهای جهانم راتو از ماهی میان تنگ در دریا، چه میدانی؟ برایم...
در من، زنی که کرده مرا سخت کیش و ماتدر من، زنی که گم شده با بوی خاطراتدر من، زنی که مانده و رفته؛ به احتیاط!در من، زنی نشسته در...
آغاز شد سحابی خاکستریو ماه من هنوزچشم مرا به روشنی آب میشناسد.چتری گشوده داشته است این سحرگاه که درهم پیچیده استو لا به لای خاطره ابریاش ستاره و ماه.هر کس به...
به کار خویشتن ایثارینمیشناسد باران.و خوشههای سنبله بر خاک و آدمینثار میشود.تو بر کرانهی عالمدرون خویش به یغما فتادهایکه « ز این هزار هزارانیکی نگفت که بر شانهات چه میگذرد.»به...
همه شب حیرانش بودم،حیرانِ شهرِ بیدارکه پیسوزِ چشمانش میسوخت واندیشهی خوابش به سر نبود و نجوای اورادش لَخت لَختآسمانِ سیاه را میانباشتچون لَتِرمَه باتلاقیدمه بوناک که فضا را. حیران بودم...