سراب مهر

سراب مهر - آتوسا القاسی

یکی روز دل اندر سکوتی غمین

نشسته به کنجی، شکسته، حزین

ز بیدادِ زان جفا‌پیشه یار

فتاده به دامِ غمی ناگوار

ز دور آمدش بانگی از عقلِ پیر

به تندی، به سردی، به زهری چو تیر

بگفتا: چه کردی؟ که بی‌تاب و زار

چو مرغی فِتادی به چنگِ شکار!

تو را کی ربود این‌چنین رنگ و جان؟

که بی‌حاصل افتاده‌ای بر فغان؟

دل آهی کشید و به زاری بگفت:

ز سوزِ درون، کَس حدیثم نگفت

چو دیدم که مهرش به نیرنگ شد

دلم خسته و دیده‌ام تنگ شد

نه پیغامی فرستد نه یادی کند

نه بر ناله‌ام التیامی کند

ولیکن چه سازم؟ که با هر جفا

دل از عهد دیرین نگردد جدا

خرد بانگ زد: چه پندارِ خام!

چه خوش خواب دیدی! چه تلخ است کام!

کسی را که بی‌مهر و بدعهد گشت

نباید ز جانِ خویش کردی گذشت

برو، عزتِ خویش بگذار و بس

مشو لعبتِ چشمِ بیمار و کس

چرا خاک پایش کنی دیده‌ات؟

چرا می‌نهی شعله بر سینه‌ات؟

چون بی‌مهری‌ او‌ شدت آشکار

چه حاجت که باشی به زاری دچار؟

نه آن کس که قدرت بداند نبود

وفادار عهد و مرادت نبود

برون شو زین شعله ای سوخته‌جان!

که مهرش بود سرابی نهان

دل اما به اشکی ز سوزِ درون

بگفت ای خرد، من نه آنم نه چون

اگرچه جفا دیدم و خوار شدم

ولیکن اسیرِ همان یار شدم

نه امید برگشت او در دلم

چه چاره‌ست جز سوختن حاصلم؟

من آنم که از شعله‌اش زاده‌ام

اگر سوختم باز دل داده‌ام

خِرَد نرم گفت: ای دلِ خسته‌جان

که افتاده‌ای در غمی بی‌امان

ندانم چه گویم به این حالِ تو

که لرزید جانم ز احوالِ تو

مرو باز گرد از رهی بی‌ثمر

که مهرش فریبی‌ست پر شور و شر

بگفتا: چه کردی؟ که چون کوهکن

نشستی به خاموشی اندر کفن!

دل آهی کشید و به خون شد دو چشم

بگفتا: وفا را ندیدم به چشم

نه جانم ز بندِ وفایش رمید

نه دل از غمش یک نفس آرمید

به هر زخمِ او، مهرم افزون شده

به هر خنده‌اش، جانم افسون شده

ز صد پندِ تو سودم آخر چه بود؟

که یادش مرا سوی آتش ربود

مرا عشق، رسمِ سلامت نداد

خُنک آن‌که در عاشقی سر نهاد

شنیدم که دل ز اشکش سرود

خموشی ز هر سو، جوابش نمود

چنین است دنیا، گهی نغمه‌خوان

گهی خنجر از پشت بر عاشقان

«یکی تیغ داند زدن روز کار،

یکی را قلمزن کند روزگار‌»

خلاصه، حکایت چو دریا بُوَد

که عاشق درو غرق و رسوا بُوَد

نه کشتی در آن بحر پیدا شود

نه راهِ نجاتی مهیا شود

جهان در نگاهم تهی‌تر نشست

که آواز بودن ز هستی گسست

نگفتم، که گفتن غمی تازه بود

نوشتم، ولی شرحِ دردم چه سود؟

در آفاقِ دل، گم شد آوای سوز

خموشیست پایانِ این گفت‌و‌سوز


آتوسا القاسی

کلمات وب‌سایت

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *