نگاهی بر فیلم صبحانه در تیفانی

«هرجا هم که فرار کنی، آخرش با خودت روبهرو میشی.»
داستان از جایی شروع میشه که نویسندهی تازهکار و جوونی به اسم پل وارجاک که با یه زن میانسال پولدار رابطه داره و اون خرجش رو میده، در بدو ورودش به آپارتمانی جدیدی که اجاره کرده، متوجه دختر زیبا و مرموز طبقه پایینی به اسم هالی میشه و توجهش رو جلب میکنه. دختری که با مردای پولدار و قدرتمند زیادی در ارتباطه و از این طریق زندگیش رو میگذرونه. این دو نفر با چندبار رفت و آمد از پنجرههاشون به خونهی همدیگه باهم دوست میشن.
هالی یه دختر آسیبدیده بود که ذهنش تا حد زیادی تو دوران کودکی مونده بود و حتا توی کتاب اشاره میشه که daddy issues داره و به مردهای خیلی بزرگتر از خودش علاقه نشون میده. دختری که تو ۱۴ سالگی با یه پیرمرد ازدواج کرده و از دنیای کودکی به بزرگسالی کشیده شده. پس مشخصا رشد شخصیتش یه جایی دچار بحران شده. هالی با رویای هالیودد که احتمالا از مجلاتی که میخونده تو ذهنش نقش بسته به نیویورک اومده بود تا بازیگر بشه. ولی پشیمون شده و داره با سردرگمی زندگی میکنه.
هالی آشفته و بیپناه و شکنندهست و جایی رو نداره که بهش حس «خونه» رو بده. برای همین به تیفانی علاقه نشون میده. چون تیفانی براش نماد ثبات و امنیته و «جاییه که توش هیچ اتفاق بدی نمیوفته.» جایی که هرگز از دست نمیره و مطابق میل هالی لوکسه.
اون هروقت غمگینه میره تیفانی نه چون دنبال جواهره. بلکه چون میخواد جایی باشه که قرار نیست اتفاق بدی براش بیوفته.
هالی یه زن مستقل ولی فراریه که از ریشه زدن میترسه. از دل بستن و تکیه کردن. در حدی که برای گربهش اسم نمیذاره مبادا بهش تعلق خاطر پیدا کنه.
عاشق شدن رو با زندانی شدن یکی میدونه و همین باعث میشه اعتراف عاشقانهی پل رو پس بزنه.
و باید بگم زندگی برای کسی که از «دوست داشته شدن» میترسه واقعا سخته.
هالی نماد انسان مدرنه. سرشار از تضاد و ترس از تعهد و میل به ثبات. کسی که از وابستگی میترسه چون فکر میکنه این آزادیش رو میگیره. و هالی هیچ زنجیری رو نمیتونه بپذیره چون ذاتا یه زن وحشی و آزاده.
ولی پل هم یه آدم معمولی نبود. اون از روز اول بدون قضاوت هالی رو نگاه کرد و در نهایت تونست جوری لایههای عمیق وجودش رو بشناسه که بتونه یه روز «خونه»ی هالی بشه. پل همهی زندگی هالی رو بدون اینکه سوال کنه فهمید. و وقتی بهش گفت «تو متعلق به منی» داشت سعی میکرد به هالی بگه که «از من فرار نکن. من قفس نیستم. من خونهام. و هنوز جایی تو این دنیا هست که هیچ اتفاقی بدی توش نیوفته.»
آناهیتا رشنو
یک نظر
بسیار عالی… نگاه شما ستودنی است.