کلیدها

کلیدها - فاطمه حاجی‌کریمخانی

کلیدهایم را گم کرده بودم. برای همین آنجا بودم. دنبال کلیدهایم می‌گشتم.

اعتراف می‌کنم که هنوز هم چشمم که به برف می‌افتد هوش و حواس از سرم می‌پرد.

آن روز هم تقریباً ده کیلو لباس تنم بود و اصلاً ناراحت نبودم. می‌دانستم که اگر بنا باشد برای مدت طولانی در بوستان محله بمانم و با دوستانم برف‌بازی کنم باید همان قدر پوشیده می‌بودم. اما کیفم را نبردم. ضرورتی نداشت. قدرت مانورم را کم می‌کرد. فقط دسته‌کلید، تلفن همراه و کمی پول با خودم برداشتم، در جیب‌های کاپشنم فروکردم و پریدم توی کوچه.

همه چیز از قبل در گروه‌های کلاسی‌مان در شبکه‌های اجتماعی هماهنگ شده بود. مدرسه راهنماییمان تعطیل شده بود و این معجزه‌ی شیرین در آن فضای ملکوتی چنان در قلب من و دوستان سرخوش‌ترم مؤثر افتاده بود که متفقاً ایمان آورده بودیم که به دنیا آمده‌ایم تا در چنان روزی بر اثر افراط در برف‌بازی بمیریم!

اما هنوز یک ساعت از برف‌بازی نگذشته بود که از قصد خودکشی‌مان پشیمان شدیم. چه به نظرمان رسیده بود که این از آن لذت‌هایی است که باید به حد امکان کشش داد و تکرارش کرد. بعلاوه تمام بدن‌هامان از اثر ضربات متعدد گلوله‌های برفی و پرت شدن روی زمین و بوته‌ها، خیس و خسته بودند؛ بنابراین قرار گذاشتیم که برای تجدید قوا به خانه رفته و بعدازظهر برای اجرای راند دوم جنگ خیابانی بازگردیم.

من هم به خانه رفتم؛ اما پشت در که رسیدم دیدم ای‌داد، دسته‌کلیدم نیست. تمام زوایا و خفایای هفت‌لا لباسم را گشتم و هیچ نیافتم. بعد هم یادم آمد که مادر و پدرم دست‌کم تا سه – چهار ساعت دیگر به خانه بازنمی‌گردند و پرده‌ای از جنس یخ دور قلبم تشکیل شد. کلافه و بیچاره به کوچه برگشتم تا در تمام مسیرهای جفتک و وارویم به دنبال کلید در بهشت گرم و خشک خانه‌مان بگردم. سرم را پایین انداختم و زیر و بالای هر نقطه‌ی ناسفیدی را به دقت وارسی کردم. سنگ‌ها بودند و زباله‌ها و برگ‌های خشک و شاخه‌های شکسته.

کمی جلوتر در کنار جوی آب نیمه یخ‌زده کیف پول دل‌وروده درآمده‌ای دیدم از برند چرم موردعلاقه‌ام. خم شدم و بدون این که جابه‌جایش کنم با دو انگشت یخ زده‌ام داخلش را وارسی کرد. خالی بود. سیاهی بعدی یک لک چرب مثل روغن ماشین بود. دیگر تقریباً دوباره به بوستان محله برگشته بودم که دیدم چندتا بچه‌ی کوچک با بزرگ‌ترهایشان آمده‌اند و دارند سعی می‌کنند با هم آدم‌برفی درست کنند. جلوتر رفتم و گفتم: “سلام. ببخشید شما اینجا یه دسته‌کلید ندیدین؟ من کلیدامو گم کردم. فکر کنم همین ورا افتادن.” بزرگ‌ترها سر چرخاندند و رد کردند. بچه‌ها بی‌تفاوت به ساختن پایین‌تنه‌ی آدم‌برفی کج‌وکوله‌شان ادامه دادند. من هم از زور ناچاری و آوارگی مدتی همان جا نشستم و تماشایشان کردم.

بعد ناامید و سرگردان دوباره به سمت خانه به راه افتادم. هنوز به میانه‌ی راه نرسیده بودم که از دور دیدم یک ماشین پلیس کمی جلوتر از درب خانه‌مان پارک شده و دو مأمور با مردی ریزنقش و پریشان‌حال در گفت و گویند. منظره‌ی کنجکاوکننده‌ای بود که فوراً ذهن معلق مانده‌ی معمادوستم را از آن آویختم. بالاخره اگر به اندازه‌ی کافی سرم را گرم می‌کرد شاید می‌توانستم عجالتاً یخ‌زدن ماتحتم را فراموش کنم. اما حواسم بود که از جست‌وجوی کلیدی خود هم غافل نشوم؛ بنابراین همین‌طور که به دور و برم نگاه می‌کردم و به هر گوشه سرک می‌کشیدم، به آقایان پلیس و آقای شهروند پریشان‌حال نزدیک شدم. تا بهشان رسیدم یکی از مأمورها صدایم زد.

– خانم شما مال همین محلید؟

– بله.

– اینجا یه ماشین پارک بود. ندیدینش؟

– همون که روغن‌ریزی داشت؟

آقای شهروند بیچاره که ناگهان انگار در چراغ دلش روغن ریخته باشند، امیدوارانه به من نگاه کرد و گفت: آره، آره و بلافاصله رو به مأمورها ادامه داد: می‌خواستم عصری ببرمش تعمیرگاه.

– آره… لاستیک‌های یه سمتش هم فک کنم یه مشکلی دارن. اونا رو هم چک کنین.

این را که گفتم سه‌تایی حالت چهره‌هایشان عوض شد. فهمیدم که عن‌قریب است طبق معمول عادت زشت زیادی فکر کردن و زیادی حرف زدنم کار دستم بدهد؛ بنابراین فوراً سرم را پایین انداختم و خواستم از مهلکه بگریزم که آقای پلیس مانع شد.

از صاحب ماشین پرسید: لاستیکش هم مشکل داشت؟

– آره ولی از ظاهرش زیاد مشخص نبود… شما اینجا دیدیش دخترخانم؟

– نه. ردش رو دیدم. احتمالاً چون کیف پولتون رو گذاشته بودین تو ماشین یکی به طمع همون در ماشینو باز کرده. بابام همیشه میگه نباید چیزایی که باارزش به نظر میان رو تو ماشین جلوی چشم رها کرد.

– کیف پول هم از ردش فهمیدی؟!

– نه. اون…

اینجای کار دیگر حوصله‌ی آقای پلیس سر رفت. پرید وسط حرفم و گفت: باید با ما همکاری کنین خانم. تو این سرما ما رو اینجا نگه داشتین، تمام مشخصات ماشین رو می‌دین ولی ادعا می‌کنین ندیدینش. بفرمایید سوار ماشین شید تو کلانتری بیشتر صحبت می‌کنیم. بفرمایید.

یک‌لحظه جا خوردم؛ شاید دیگر وقتش رسیده بود بترسم؛ ولی از آن جایی که در نوجوانی آدم چندان معنی خوف و احتیاط را نمی‌فهمد و تمام زندگی کلاً به چشمش یک‌جور ماجراجویی سرگرم‌کننده است،

با مقاومت کمی تمکین کردم. بعلاوه با خودم فکر کرده بودم که کلانتری شماره سیزده (که اسمش روی درب ماشین پلیس نوشته شده بود) از نظر فاصله خیلی به کوچه‌ی ما نزدیک، اما از نظر دما احتمالاً خیلی بهتر از آنجا بود. از تمام اینها مهم‌تر این که سوار بر ماشین پلیس به کلانتری رفتن، آن هم وقتی واقعاً گناهکار نبودم و تبعاً قرار به تاوان دادنم نبود، هیجان‌انگیزترین تجربه‌ای بود که می‌توانستم تصور کنم؛ بنابراین دیگر بیش از آن آقایان محترم را منتظر نگذاشتم و سوار ماشین شدم. من که حسابم پاک بود چه باکی از محاکمه داشتم؟

داخل کلانتری نسبت به بیرون آن فقط تنگ‌تر بود و تاریک‌تر؛ اما دمای هوایش اصلاً توجیه‌کننده‌ی شوخی خطرناکی که با آزادی خودم کرده بودم نبود. همه‌ی درها دائماً باز و بسته می‌شدند و هیچ‌کس آرام و قرار نداشت. ما به جلوی میز مأمور میان‌سال بی‌حوصله‌ای هدایت شدیم و منتظر ماندیم.

وقتی بالاخره نوبت به حرف‌زدن من رسید آقای پلیس با لحنی که به نظرم زیادی جدی و نیش‌دار آمد گفت: معلومه شرلوک هلمز زیاد نگاه می‌کنی. داستان کیف پول رو از کجا می‌دونستی؟

آب‌دهانم را قورت دادم و گفتم: خب از حرف‌های همکارای شما فهمیدم که یه ماشین دزدیده شده و یه کیف پول خالی فقط چند قدم اون طرف تر افتاده بود. پیش خودم گفتم ممکن نیست تو محل ما که با حضور پلیس‌های زحمت‌کشی مثل شما انقدر امنه دوتا جرم مجزا تو همچین فاصله‌ی زمانی و مکانی کمی اتفاق افتاده باشن!

لبش به نیشخندی باز شد و چون مانع نشد من ادامه دادم. برخلاف انتظارم تمام توضیحاتم را باحوصله شنید. بعد به نظرم رسید که نیشخندش کم‌کم لبخند شد و ابروهایش پایین آمدند. من هم به‌آرامی نفسی از سر راحتی کشیدم. اما بعد شماره‌ی والدینم را خواست.

چرا چنین جنایتی در حقم می‌کردند؟ من که کار اشتباهی نکرده بودم! چون به سن قانونی نرسیده بودم و والدینم باید لزوم همکاری بهتر با نیروهای پلیس را به من یادآور می‌شدند. هرچه به آقای پلیس پشت میز عجزولابه کردم مؤثر نیفتاد.

چشم‌هایم را بستم و چشم‌های پر خون مادرم را در آن فضای کم‌نور کلانتری تصور کردم. ناگهان تمام آدم‌بزرگ‌های ترسناک دیگری که آنجا بودند به نظرم لطیف و رحیم آمدند و به خودم لرزیدم.

بخش سوزاننده‌ی ماجرا اینجا بود که ماشین لعنتی نیم ساعت بعد از رسیدن پای ما به کلانتری از روی پلاکش پیدا شده بود.

بعد مادرم آمد. با چشمانی براق و لبخندی مچاله و حجابی غلو شده. من نمی‌توانستم جلوی هجوم این فکر وحشتناک را بگیرم که همه‌ی این ماسک‌ها به‌زودی کنار می‌رفتند و فقط خدا می‌دانست آن زیر چه‌ها انتظارم را می‌کشیدند.

وقتی بالاخره با هم از کلانتری خارج شدیم نور فضا چشمم را زد. سرم را پایین انداختم و مثل گوسفند تسلیمی که به سلاخی می‌رود سوار ماشین مادرم شدم.

به محض این که از پارکینگ خارج شدیم، پنج دقیقه‌ی تمام با فریاد از تمام زحماتی که برای من کشیده می‌شد و قدرناشناسی، دردسرسازی و بی‌عقلی بی‌پایانم گفت. بعد هم تیر خلاص را با این جمله بر قلبم کوبید: 

دیگه تا یک ماه حق نداری با دوستات بیرون بری. فقط میری مدرسه و برمی‌گردی خونه.

این را که شنیدم دیگر بالاخره بغضم ترکید و زدم زیر گریه.

چه دلم به حال مظلومیت و بی‌گناهی خودم سوخت. من که کار اشتباهی نکرده بودم. فقط هوشمندانه چیزهایی را به چیزهای دیگری ربط داده بودم. در داستان‌های کتاب فارسی مدرسه که آخر این ماجراها غالباً به تحسین و تکریم ختم می‌شد! پس من بیچاره چرا آن طور بی‌رحمانه و ناعادلانه مجازات می‌شدم؟

از میان هق‌هق و فین فین بی‌امان فقط توانستم بگویم: من که هیچ کار اشتباهی نکردم!

 آن وقت مادرم انگار فهمیده باشد زیادی تند رفته، دستی به شانه‌ام کشید و گفت: گریه نکن حالا عزیزم. مامان هرچی بهت میگم به‌خاطر خودت میگم. این جور زرنگ‌بازی در آوردن‌ها و ماجراجویی‌ها کار دخترهای عاقل نیست. تو این دنیا هیچ جایی واسه یه زن باهوش وجود نداره. بعداً خودت می‌فهمی باهوش‌ترین زن‌ها اونایین که بهتر از بقیه خودشون رو به خنگی می زنن!

و من که دیگر از اثر گریه‌ی شدید و طولانی خسته و خواب‌آلود شده بودم با چهره‌ای ورم‌کرده و بهت‌زده به حرف‌های جدید و عجیب مادرم راجع به تنگی دنیایی که پیش از آن فکر می‌کردم بی‌انتهاست گوش دادم و قلبم در آن لایه‌ی یخی که دورش را گرفته بود فشرده‌تر و فشرده‌تر شد. شاید هم حق با مامان بود. من همیشه به دنبال جواب سؤالات و معماهایم تا دل خطرناک‌ترین موقعیت‌ها پیش می‌رفتم. مشخصاً اشتباه می‌کردم و فقط داشتم سر خودم را به باد می‌دادم. شاید این اتفاق نشانه‌ای بود از این که دیگر وقتش رسیده بود که سر عقل بیایم.

به خانه که رسیدیم مامان برایم لباس گرم آورد و شوفاژها را بالا کشید. من برای فرار از مواجه با چهره‌ی ناخشنود پدرم که تا پیش از آن همیشه خلاف رأی عمومی به عقل من اعتماد داشت به اتاقم پناه بردم. در را پشت سرم بستم و زیر دولایه پتوی گرم فرورفتم. احساس کردم خون به انگشتان کبود دست و پایم می‌دود و کم‌کم گرم شدم؛ اما یخی که دور قلبم را گرفته بود ضخیم‌تر از آن بود که به همان سادگی آب شود. بعد خوابم برد.

چند ساعت بعد با صدای برخورد پشت دستی به در اتاقم بیدار شدم. پدرم بود.

– احوال خانم هوشیار. نبینم گرفته باشی.

– خوبم.

– داشتم با مامانت حرف می‌زدم. مثل این که از رو علائم رو برف تمام داستان یه سرقت ماشین رو حدس زدی. نمی‌تونم بگم که تحت‌تأثیر قرار نگرفتم.

لبخند نمی‌زد؛ ولی اخم هم نداشت.

– فقط می خوام بدونم چطوری سر از کلانتری درآوردی؟

– فک کنم حدس‌هام یه کم زیادی به نظرشون دقیق اومد. آقاهه فکر کرد من ماشینش رو دیدم و یه چیزی می دونم ولی بهشون نمیگم. اصلاً بهم فرصت ندادن از خودم دفاع کنم. به خدا اگه می‌ذاشتن همون جا تو کوچه بهشون می‌گفتم.

– عجب… پس به قول شاعر “ساربان زان همه نشان درست، گرد شک را ز پیش خاطر شست، آگهی چون نداشت از فنشان، چنگ در زد سبک به دامنشان“… اما شرط می‌بندم شم پلیسیت از همه‌شون بهتر بود.

گوشه‌ی لبم مردد و خجالت‌زده بالا رفت.

– حالا اشکالی نداره؛ جایی برو که دلت می‌خواد، فقط دردسر رو با خودت نبر.

با تکان سر تأیید کردم. پس بابا همچنان به من ایمان داشت.

– من میرم. به کارات برس. فردا دیگه احتمالاً مدرسه‌تون باز میشه. قراره آفتاب دربیاد.

بعد سرم را بوسید و به سمت در رفت.

ملاطفت و ملایمت لحن پدرم باعث شد بالاخره جرئت کنم و به آن غوز زیر غوز مسکوت مانده هم اشاره کنم.

– بابا دسته کلیدهامم گم کردم.

– کجا؟

– رفته بودم برف‌بازی. فک کنم تو کوچه یا بوستان محله. واسه همین همه‌ی اون نشونه‌های ماشین رو دیدم. داشتم دنبال کلیدهام می‌گشتم.

پدرم مکثی کرد و بعد درحالی‌که مجدداً می‌رفت تا از اتاقم خارج شود گفت: بیشتر مراقب وسایلت باش. میگم قفل‌ساز بیاد. کلیدها رو عوض می‌کنیم.

وقتی بالاخره رفت احساس کردم آن یخی که از ظهر دور دلم بسته بود کم کم دارد آب می‌شود.

بلند شدم و گوشی تلفن همراهم را برداشتم تا تمام ماجرا (البته نسخه‌ی پر آب‌وتاب قهرمانانه‌اش که در آن من به‌جای تمام التماس‌ها و گریه‌هایم نیشخند می‌زدم و جملات حکیمانه می‌گفتم!) را برای دوستانم تعریف کنم. دیدم در گروه کلاسمان پیامی به بالای صفحه سنجاق شده. عکس دسته کلیدم بود.


فاطمه حاجی‌کریمخانی

کلمات وب‌سایت

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *