انگور فرنگی

از صبح زود ابرهای تیره بارانی سراسر آسمان را پوشانده بود. دامپزشک ایوان ایوانویچ و آموزگار دبیرستان بورکین از پیادهروی در دشتی که به نظرشان بیانتها میآمد خسته شده بودند؛ بورکین گفت: دفعه پیش، وقتی ما در خانه کدخدا پرکوفی جمع بودیم شما میخواستید داستانی برایمان تعریف کنید.
– بله، من میخواستم سرگذشت برادرم را برایتان تعریف کنم.
ایوان ایوانویچ آهی کشید و پیپش را روشن کرد. میخواست داستانش را شروع کند که ناگهان باران گرفت.بورکین گفت: باید سرپناهی پیدا کنیم. بیایید برویم پیش آلیوخین، نزدیک است.
– برویم.
هوا نمناک و زمین پر گل و راه رفتن در آن هوای سرد سخت بود. ایوان ایوانویچ و بورکین کاملاً خیس شده بودند و لباسهایشان به بدنشان چسبیده بود و باعث ناراحتیشان بود و پاهایشان از گلهایی که به چکمههایشان چسبیده بود سنگینی میکرد و هنگامی که به انبارهای اربابی نزدیک شدند آنقدر ساکت بودند که انگار رنجش و دلخوریای بینشان پیش آمده است. بزودی به خانه آلیوخین رسیدند.
آلیوخین که در انبار مشغول کار بود با دیدن آنها خوشحال شد و از آنها خواست به خانه بروند. پلاگهیا خدمتکار آلیوخین در را به رویشان باز کرد. زن جوان آنقدر زیبا بود که هر دویشان مات و مبهوت سر جایشان ایستادند و به یکدیگر نگاه کردند.
آلیوخین بدنبال آنها به خانه آمد و گفت: آقایان، هیچ نمیتوانید تصورش را بکنید که از دیدن شما چقدر خوشحالم. هیچ انتظارش را نداشتم. بعد رو به خدمتکار کرد و گفت: پلاگهیا لباس خشک و تمیز برای مهمانها بیاورید. راستی خوبست که خود من هم لباسم را عوض کنم. اما اول باید خودم را بشویم. چون به نظرم از بهار تا حالا خودم را نشستهام. آقایان میل دارید تا اینجا را آماده میکنند برویم آبی به تنمان بزنیم. صاحبخانه در حین درآوردن لباسهایش میگفت: بله مدتی است که من شست شو نکردهام. این آبگیر را پدرم ساخته و همانطور که میبینید خوب و تمیز است، اما من حتی برای شست و شو هم وقت ندارم.
ایوان ایوانویچ شنا میکرد و دلش نمیخواست از آب بیرون بیاید. بورکین و آلیوخین لباس پوشیده بودند و میخواستند بروند و او همچنان شنا میکرد و شیرجه میرفت. بالاخره او را صدا کردند و هر سه به خانه برگشتند و به طبقه بالا رفتند. خدمتکار زیبا آرام، آهسته و لبخندزنان آرام به طرفشان آمد و چای و مربا تعارفشان میکرد، آن وقت بود که ایوان ایوانویچ شروع به گفتن داستان خود کرد.
– ما دو برادریم یکی من، ایوان ایوانویچ و دیگری نیکلای ایوانیچ که دو سالی از من کوچکترست. من درس خواندم و دامپزشک شدم اما نیکلای از همان نوزدهسالگی پشت میز نوکری دولت نشست. پدر، شش دانگی ملک برایمان باقی گذاشته بود اما بعد از مرگش ملک را به جای بدهکاریهای پدر ازمان گرفتند. با وجود این دوره بچگی ما در ده به آزادی و خوشحالی گذشت.
– شما خوب می دانید که هر کس اگر یک دفعه در زندگیش ماهی خاویار صید کند یا در فصل پاییز پرواز کلاغها را در هوای صاف و سرد بالای دهکده ببیند دیگر به زندگی شهری رغبتی ندارد و تا دم مرگ زندگی آزاد روستایی او را به سوی روستا میکشاند. به همین دلیل هم برادرم از کار در اداره دولتی کسل و خسته میشد. برادرم آدم خوب و مهربانی بود. من دوستش داشتم، اما هیچ وقت نمیتوانستم با آرزوی او که تمام عمر گوشهنشینی در کنج روستا بود، موافقت کنم. خود را در خانه روستایی زندانی کردن، این زندگی نیست، بلکه خودپرستی و تنبلی است. یک نوع زندگی تارک دنیایی است، آن هم بدون رنج و سختی.
– نیکلای وقتی در دبیرخانه اداره دولتی مشغول کار بود همه فکر و ذکرش این بود که در خانه روستایی سوپ سبزی خودش را که بوی مطبوعش در خانه میپیچد بخورد، روی علف سبز بنشیند، در آفتاب بخوابد و ساعتهای دور و دراز نزدیک در روی نیمکت بنشیند و دشت و جنگل را تماشا کند.
تنها خوشحالی و غذای روحش کتابهای کشاورزی و هر نوع سفارشی بود که در این باره در تقویمها منتشر میشد. دوست داشت روزنامه هم بخواند اما فقط آگهیهای فروش تکهای زمین قابل کشت و چمنزار و خانه روستایی و رودخانه و باغ و آسیاب و استخر با آب روان را میخواند. بارها میگفت: «زندگی در روستا خوبیهای خودش را دارد. روی ایوانت مینشینی و چای میخوری، و شنا کرن مرغابیها در استخر را تماشا میکنی، عطر گلها همه جا را گرفته و انگور فرنگی رشد میکند و میرسد.»
سالها گذشت، او را به منطقه دیگری منتقل کردند، دیگر پا به چهل سالگی گذاشته بود و باز هم همیشه آگهیهای روزنامهها را میخواند و پول جمع میکرد. بعد شنیدم بدون هیچ گونه احساس مهر و محبتی زن گرفته است. زنش بیوهای بدقیافه و پیر بود. تنها حسنش این بود که درآمدی داشت. او زن را نیمهسیر نگه میداشت و درآمد او را به نام خودش در بانک میگذاشت.
زندگی زن آنقدر سخت بود که هنوز سه سال از ازدواجش با برادرم نگذشته بود که مرد. البته نیکلای حتی لحظهای هم این فکر ناراحتش نکرد که سبب مرگ زن شده. پول مثل ودکا آدم را احمق میکند. در شهر ما تاجری بود که پیش از مرگش دستور داد برایش بشقابی از عسل بیاورند. آنوقت پولها و بلیطهای بختآزماییاش را با آن عسل خورد تا داراییاش بدست کسی نیفتد.
بگذریم.برادرم پس از مرگ زنش شروع به جست و جو و انتخاب زمین و ملک کرد. او با کمک دلال و رشوه زمینی به مساحت ۱۱۲ هکتار با خانه اربابی و جای خدمتکاران و چمنزار بزرگی خرید. ولی آن ملک باغ میوه و انگور فرنگی و استخر و مرغابی نداشت.
سال گذشته من به دیدنش رفتم. بعد از ظهر به آنجا رسیدم. هوا گرم بود. به طرف خانه رفتم. سگ حنایی رنگ و چاقی به طرفم آمد، میخواست واق واق کند اما انگار پشیمان شد. زن آشپز گفت که ارباب دارد استراحت میکند. وقتی پیشش رفتم دیدم در رختخواب دراز کشیده. پیر و چاق و شکم گنده شده بود. گونهها و دماغش ورم کرده بود. یکدیگر را در آغوش گرفتیم و اشک خوشحالی و غم ریختیم که زمانی جوان بودیم و حالا دیگر مویمان سفید شده و به مرگ نزدیکتر شده بودیم.
برادرم لباس پوشید و مرا برای نشان دادن ملکش برد. پرسیدم: خوب، تو چطور اینجا زندگی میکنی؟ گفت: بد نیست. خدا را شکر، زندگیام خوبست. میدیدم که او دیگر آن کارمند بیچاره ترسوی گذشته نیست. به زندگی آنجا خو گرفته و خوشحال بود. سیر میخورد، در حمام شستشو میکرد، شکم میآورد و چاق میشد.
ایوان ایوانویچ گفت: حالا کاری به او نداریم صحبت بر سر خود منست. میخواهم تغییر و تحولی را که در آن مدت کوتاه که در ملک او گذراندم در من ایجاد شد را برایتان تعریف کنم. شب، موقع خوردن چای آشپز بشقابی پر از انگور فرنگی برایمان روی میز گذاشت. این انگور فرنگی را نخریده بودند. اولین محصول همان بیست بوتهای بود که برادرم خریده و در زمین خود کاشته بود.
نیکلای ایوانویچ لبخندی زد. لحظهای ساکت و با چشم پر از اشک به تماشای انگور فرنگیش پرداخت. از شوق و هیجان زبانش بند آمده بود. بعد دانهای در دهان گذاشت و با ذوق و نشاط کودکانهای نگاهی به من انداخت و گفت: چقدر خوشمزه است! آنوقت با حرص و ولع شروع کرد به خوردن و گفتن: آخ، چه خوشمزه است! بخور، امتحان کن! من هم دانهای در دهان گذاشتم، پوست کلفت و ترش بود. اما به قول پوشکین، روشنی فریب گرامیتر از تاریکی حقیقت است.
من مرد خوشبختی را میدیدم که آرزوی قلبش برآورده شده و به هدف زندگیش رسیده و آنچه را که میخواسته بدست آورده و از خود و سرنوشتش راضی است. همیشه تفکر و اندیشه من درباره خوشبختی انسانها نمیدانم چرا با احساس غم و اندوه آمیخته میشد ولی آن لحظه با دیدن این مرد خوشبخت احساس دردناکی شبیه و نزدیک به ناامیدی به من دست داد.
ایوان ایوانویچ از جا برخاست و به گفتارش ادامه داد: من در آن شب پی بردم که خود من هم آدم راضی و خوشبختی هستم. من هم موقع ناهار و هنگام شکار به دیگران میآموختم که چگونه باید باور و ایمان داشته باشند، چگونه باید مردم را اداره کرد.
من هم میگفتم که دانایی روشناییست. فرهنگ ضروریست اما برای مردم ساده، فقط سواد خواندن و نوشتن کافیست. میگفتم آزادی نعمتی است مانند هوا و بی آن زندگی ممکن نیست. اما هنوز باید صبر کنیم. بله من این را میگفتم. اما حالا میپرسم: صبر برای چه؟ از شما میپرسم صبر برای چه؟ بخاطر چه؟ بخاطر که؟ چه فایده از انتظار وقتی که دیگر نیرویی برای زنده ماندن باقی نمانده است و با وجود این زندگی لازمست و میخواهیم زنده باشیم و زندگی کنیم!
صبح زود از پیش برادرم برگشتم و از آن روز دیگر ماندن در شهر برایم غیر قابل تحمل شد. خاموشی و آرامش شهر رنج و عذابم میدهد. من دیگر پیر شدهام و به درد نبرد و پیکار نمیخورم، حتی نیروی بیزاری و قهر و تنفر برایم باقی نمانده است. فقط روحم زجر میکشد، برآشفته میشوم و افسوس میخورم. شبها فکرهای زیادی به سرم میزند و نمیتوانم به خوبی بخوابم …آه اگر جوان بودم!
ایوان ایوانویچ هیجانزده شده بود و در اتاق قدم میزد. ناگهان به آلیوخین نزدیک شد و گاه یک دست و گاه دست دیگرش را میفشرد و التماسکنان میگفت: آسوده دل ننشینید، نگذارید دل و جانتان به خواب برود! تا جوانید و نیرومند و آماده، از نیکوکاری خسته نشوید! خوشبختی شخصی وجود ندارد و نمیتواند وجود داشته باشد اگر زندگی دارای معنا و هدفی است آن هدف و معنا آسودگی و رفاه شخصی نیست، بلکه چیزی خردمندانه و عالیست. تا میتوانید نیکوکاری کنید!
هر سه آنها در گوشههای مختلف اتاق جدا از هم نشسته و خاموش بودند. آلیوخین دلش برای خواب پرپر میزد.
او ساعت دو از خواب بیدار شده بود بدنبال کارهای کشاورزی رفته بود و چشمهایش از خستگی داشت بسته میشد اما چون میترسید که مهمانها در غیبت او داستان شوخ و خوشمزهای تعریف کنند از جایش بلند نمیشد.
او سعی نمیکرد عمیق بشود و سر دربیاورد که آنچه ایوان ایوانویچ حکایت کرد عاقلانه و عادلانه بود یا نه، برایش همین بس بود که صحبت درباره علوفه و قیر و بلغور نبود. به همین دلیل خوشحال بود و میخواست که صحبت ادامه یابد. اما بورکین از جا بلند شد و به آلیوخین شب بخیر گفت. ایوان ایوانویچ هم از جا بلند شد و به طرف جای خواب خود رفت. خاموش و آهسته لباسش را در آورد و دراز کشید و بعد از لحظهای گفت: خدایا ما گناهکاران را ببخش.
در تمام طول شب باران میبارید.
نویسنده: آنتوان چخوف
ترجمه: زهرا تدین