یادداشت محمود رضایی بر کتاب «سهگانهی نیویورک» نوشتهی «پل استر»
بابلِ مدرن
در فصل یازدهم سِفر پیدایش چنین آمده است: «در آن روزگاران همهی مردم به یک زبان سخن میگفتند… آنان در بابل… سکنی گزیدند. گفتند: بیایید شهری بزرگ بنا کنیم و برجی بلند در آن بسازیم که سرش به آسمان برسد تا نامی برای خود پیدا کنیم. بنای این شهر و برج مانع پراکندگی ما خواهد شد.»
این روایت اسطورهای یکی از مفاهیمی است که «پُل استر» به واسطهی آن اثر خود را با عنوان «سهگانهی نیویورک»، که متشکل از سه رمان با عناوینِ «شهر شیشهای»، «اتاق دربسته» و «ارواح» است بنا میسازد.
«پل استر» در سه گانهی نیویورک با تمی پلیسیکاراگاهیمعمایی و کاوشی فلسفی، انسانهای مدرن را در شهر نیویورک رصد میکند. در رمانِ «شهر شیشهای» شخصی به نام «کوئین» یک کارآگاه خصوصی است که مسئولیت مییابد کسی به نام «پیتر استیلمن» را تحت تعقیب و نظارت قرار دهد. در رمان «ارواح» فردی به نام «آبی» به کارِ تعقیب و کشتن فرد دیگری به نام «سیاه» گمارده میشود. در رمان «اتاق در بسته» مردی به نام «فنشاو» ناپدید.
این اثر یک مجموعهی شهری است. شخصیتهای داستان در خیابانها، کوچهها، مکانها و حومهی شهر پرسه میزنند. تمامی مناسبات، مناسک و اعمال از جنس زندگی شهری است. «پل استر» در این تریلوژی از شهر نیویورک به عنوان هزارتویی از مکانهای بیانتها یاد میکند که در اوج مدرنیسم قرار دارد. مدرنیسم و شهر مدرن از دیگر عناصر و مفاهیم این اثر است.
نویسنده برای نقد مرکزگرایی نیویورک مفهوم «آرمانشهر» در دوران مختلف را پیش میکشد. چرا که تاریخ قارهی آمریکا روی همین مفهوم بناشده است. و سپس معضل گمگشتگی انسان مدرن را بیان میکند.
نویسنده در فصل ششمِ رمانِ «شهر شیشهای» روایتی از «بابلیها» و کاشفان آمریکا ارائه میدهد.میخوانیم: «باغ و برج: مشاهدات اولیه عصر جدید به دو قسمت…تقسیم شده بود: اسطوره بهشت و اسطورهی بابل»
دربارهی اسطورهی بهشت باید گفت: اولین افرادی که به آمریکا قدم گذاشتند عقیده داشتند که تصادفا بهشت، باغ عدن ثانی را یافتهاند. مثلا «سر والتر رالی» که سال ۱۵۹۵ عضو خدمهی اکتشاف به مقصد امریکای جنوبی بود، پس از برگشت به اروپا کتابی با عنوان «کشف امپراطوری بزرگ و زیبای گویان» منتشر کرد.
«کریستف کلمب» هم در روایت سفر سومش دربارهی آمریکا نوشته: «چون باور دارم که بهشت زمینی که فقط با اجازهی خداوند میتوان به آن وارد شد، اینجاست.» دربارهی «باغ و برج، برج بابل» در فصل ششم رمان «شهر شیشهای» اشاره شده که ساختن برج میل وسواس گونه و پیش برندهی نوع بشر بود و از خود زندگی اهمیت بیشتری داشت. طوری که آجرها پر اهمیتتر از آدمیان بودند.
«پل استر» با گنجاندن این دو برههی اسطورهای و تاریخی با مضمون آرمانشهری در اثر، قصهاش را در نیویورکِ مدرن پیش میراند. چرا که نیویورکِ اکنون از نظر تئوریک حکایت از ایالتی ایدهال یا گونهای «شهر خدایِ» جدید دارد.
در رمان «شهر شیشهای» وقتی کاراگاه «استیلمن» را تعقیب میکند، کروکی خیابانها و پارک و بلوارهایی را که ازشان عبور کرده در دفترچه یادداشتش ترسیم میکند و متوجه میشود که خطوط شکلِ حروف هستند: «the tower of babel» به معنی برج بابل.
نیویورک در ساختار شهری دارای معماری ماژور است و به لحاظ سیاسی، اقتصادی و فرهنگی مرکز جهان است. شروع این مرکزیت از جنگ جهانی دوم بود، که با وجود دیکتاتوریهای اروپایی بسیاری از هنرمندان و فرهیختگان به نیویورک گریختند و این مهاجرت باعث انتقال مرکز فرهنگی هنری از پاریس به نیویورک گردید.
اکنون این شهر بزرگ صاحب بلندترین برجها، وسیعترین خیابانها، مراکز تجاری، صنعتی، پارکها، موزهها، کتابخانهها، مدارس، کلوب، استادیومها و… است. مردمش هم سعی میکنند به یک زبان سخن بگویند. اما سیمای شهرِ نیویورکی را که «پل استر» به تصویر میکشد با تصاویر آرمانشهری که فیلمهای هالیوودی نشان میدهند توفیر دارد.
در فیلمهای هالیوود نمای زیبایی از افق آفتابی را نمایش میدهند و خورشیده برجهایی که نمای شیشهای دارند را پرتلالو میکند. گاهی درنمایی چرخشی کل شهر را میبینیم که بیلبوردهای تبلیغاتیِ دوبعدی و سه بعدی فضای آن را احاطه کرده است.
«پل استر» از نمای پایین نیویورک را توصیف میکند. خیابانهایی که پر از ضایعات اعم از سر چندین عروسک پلاستیکی، دستکش سیاه، ته لامپ شکسته، قطعات ماشین آلات و خردهریزهای دیگر است. شهری که شلوغ، پر تناقض و نامتوازن است.
در این اثر گاهی قسمتهای تمیز شهر توصیف میشود مانند: خیابانهای صد وشانزدهم با ساختمانهای تمیز و درها و شیشههای پاکیزه که افراد کاملا مرفه ساکن آنجا هستند. و گاهی هم قلمفروشان کور، معتادانی که شیشهی اتوموبیل تمیز میکنند. فرودستانی که لباس ژنده و صورتکبود دارند. و طوری خیابانها را پرسه میزنند که انگار به زنجیر کشیده شدهاند.
اما مهمتر شهروندانی که نسبت به خود و دیگران بیگانهاند. مثلا وقتی کاراگاه رمان «شهر شیشهای» در نیویورک قدم میزند شهر برایش بیگانه است. هرچقدر که محلهها و خیابانهای شهر را میشناسد، باز احساس میکند گم شده است. نه فقط در شهر بلکه در خود هم گم است. حال چهطور میشود در نیویورکِ مدرن و پُرجمعیت گمگشته بود؟
به نظر میرسد گمگشتگی انسان امروز را که ما حصل جهان مدرن است میتوان با مفاهیم گزلشافت «Gesellschaft» و گماینشافت «Gemeinschaft» یا «جامعه و اجتماعِ» «فردیناند تونیس» بهتر تحلیل کرد.
گماینشافت وضعیتی است که روابط در آن محدود و عمیق است. طرحریزی شده و قراردادی نیست. ارتباط افراد ارگانیکی است و اعضای این جامعه با تمام وجود مانند خانواده به یکدیگر وابستهاند. اما گزلشافت ماهیتی قراردادی دارد. در این شرایط افراد دریافتهاند که ادامهی زندگی و حفظ منافعشان در انزوا به طور موثر امکان پذیر نیست و باید با دیگران باشند. در گزلشافت بستگی افراد به جامعه با تمام وجودشان نیست بلکه با بخشی از موجودیتشان است. آنها در مراودات خود کیفیات زندگی نظیرخانواده، رفاقت، باورها، گرایشات سیاسی و غیره را بیرون از این میدان قرار میدهند.
ارتباط انسانهای امروزی که با شتاب مدرنیسم همراه شدهاند در شرایط گزلشافتی: گسترده، بابرنامهریزی، صوری، سست و سطحی است. گرچه در مراکز بزرگ شهری زندگی میکنند، اما بسیار تک افتاده و گمگشته هستند. درواقع به همان اندازه که محرومیتهایشان کاهش یافته طردشدنها، تنهاییها و بیهویتیهایشان هم افزایش یافته است.
درکتاب «سهگانهی نیویورک» شخصیتهای قصه و خود شهر دچار گمگشتگی هستند. شخصیتهای رمان از خود میپرسند کیستند؟ یا که از فرط سردرگمی و روانرنجوری به قصد خودکشی خود را از پل شهر به پایین میاندازند.
در رمان «ارواح» شخصیتها فقط رنگ «مشکی و آبی و…» نام دارند، عملا هیچ هویتی وجود ندارد. گویی روحند. این ارواح در اثر سردرگمی و درعین بیتفاوتی دست به خشونت و کشتار میزنند. در رمانِ «ارواح» شخص «آبی» به خشونتِ وحشتناکی «سیاه» را میکشد و بعد هم در خانهاش به حمام میرود. تا دستهای خونیاش را بشوید. لباسهایش را عوض کند و برای خود یک گیلاس ویسکی اسکاچ بریزد.
در رمان «اتاق در بسته» در یکی از روزهای ماه آوریل شخصیتی به نام «فنشاو» به همسرش میگوید که به دیدن مادرش میرود. و بعد دیگر بر نمیگردد. بعد از یک هفته غیبت همسرش به پلیس اطلاع میدهد. جالب است که پلیس قضیه را جدی نمیگیرد. چرا که متداول است شوهرها همیشه همسرانشان را ترک کنند و اغلب هم دوست ندارند کسی پیدایشان کند. آنها میروند در جایی از شهر گم و گور میشوند. بدل به یک آجری از شهر میشوند. حال شهر خود مجموعهای از سرگردانی و بیهویت و فرسودگی است.
شکاف میان انسانها در گزلشافت آنقدر عمیق است که هرکس تنها با خویشتن است. و از دیگران جدا افتاده است. برحسب پیشرفت تاریخ جامعه از عصر گماینشافتی به گزلشافتی حرکت کرده و آغاز این حرکت انقلاب صنعتی بوده و هر ملتی کوشیده در مرکز جهان قرار بگیرد.
«پل استر» از همان روایت اسطورهای برج بابل تا کاشفان قاره آمریکا و تا ساخت نیویورکِ مدرن، مردمانی را نشان میدهد که میل شدیدی به در مرکز جهان بودن داشتند و این خود ماحصلی جز به جای گذاشتن انسان درخودمانده و گمگشته نداشته است.
امروز این انسانِ مرکزنشینِ گمگشته با داشتن ایدهی آرمانشهری جامعهای گزلشافتی یا به تعبیری همان بابل مدرن را تشکیل دادهاند. البته که با پیشرفت صنعت و مدرن شدن چارهای جز این نبود و «فردیناند تونیس» تلاش ارتجاعی برای بازگشت به دوران گماینشافت را توهمی و خطرناک تلقی میکند و تنها راه برون رفت از آن را پذیرش دورهی گذار و چالشهای آن میداند. که آنگاه در قبال این چالشها احساس وظیفه کنیم و نیروهای پیوند دهنده و سازنده را پیدا کنیم که در زیر دورهی گزلشافت قرار دارند.
آن وقت است که اشکال بهتری از شرایط گزل و گماینشافتی آشکار خواهند شد. پیشنهاد «فردیناندتونیس» با فرم تریلوژی «پل استر» غرابت تئوریک دارد. این کتاب از فرم پست مدرن بهره برده تا اثر را گرفتار مرکزگرایی مدرنیسم نکند و به لحاظ ساختاری پیشنهادی باشد.
۲۴ مرداد ۱۴۰۲ – مرور (بازنشر)