یادداشتی بر مجموعه داستان «هاملت در نم نم باران» نوشتهی اصغر عبدللهی
آدمی مادام متاثر از سلسله وقایعِ تاریخیِ محیطش میشود. جریانات تاریخی همچون رودی هستند که افراد جامعه بر آن شناورند. ویژگی اساسی این رود، جریان کُند یا تند آن است. اگر سلسله وقایعی که یک جامعه به خودش میبیند کوتاه و تند باشد، ریتم زندگی افراد شناور بر این رود هم تند و نقششان کوتاه میشود. و بلعکس.
پیوند و تاثیر شخصیتها از تاریخ و وقایع تاریخی، یکی از مهمترین ویژگیهای مجموعه داستانِ «هاملت در نم نم باران» نوشته اصغر عبداللهی است. روایت داستانهای این مجموعه در دههی بیست خورشیدی میگذرد. «داستان نخست: هاملت در نم نم بارن، اول مهر ۱۳۲۰» «داستان دوم: آبیهای غمناک بارن، سوم شهریور ۱۳۲۰» و همچنین دو داستان دیگر «پیراهن گمشدهی هدا گابلر، اینجاست آن که اتللو بود».
در دههی بیست خورشیدی رضاخان قدرت را در دست دارد. دغدغهاش تبدیل سریع ایران سنتی به مدرن است با اقداماتی چون: ایجاد دولت مرکزی، تغییر پوشش و سبک زندگی، مذهب زادایی، سرمایهداری و … که تا سال ۱۳۲۰ همزمان با اشغال ایران توسط نیروهای متفقین در حکومت میماند.
در اثر به وقوع پیوستن این اتفاقاتِ تند، ریتم زندگی مردم نیز تندتر، نقشی که ایفا میکنند کوتاه میشود. گاهی آنقدر کوتاه به اندازهی یک لحظه هویدا و نهان شدن روی صحنهی نمایشی. یعنی افراد فرصت کوتاه و نقش کوتاه برای ایفا پیدا میکنند.
این ویژگی در مجموعه داستان «هاملت در نم نم باران» کاملاً پیدا است. نویسنده شتاب موجود در زندگی افراد در دورهی رضاخانی را نشانه میگیرد و سپس نتیجهی این شتاب که ناکامی در کسب فرصتهای بلندتر، و کسب و ایفای نقشهای کوتاه است، را به تصویر میکشد. حال به طور ویژه داستانِ «آبیهای غمناک بارن» در راستای آن ویژگیهایی که گفته شده بررسی میکنیم:
داستان دوم این کتاب به نام «آبی های غمناک بارُن» درست در شروع اشغال ایران در جنگ جهانی دوم شوروی و بریتانیا به ایران با ریتم تندی شروع و پایان مییابد. در کتاب میخوانیم: «پنجاه و پنج سال پیش سال ۱۳۲۰، شهریور۱۳۲۰، سوم شهریور ،شب، ساعت هشت و پونزده دقیقه…من طبق پیِس و دستور اکید بارن بغوسیان…اومدم از لای پرده برم تو صحنه، صحنه خاموش شد! اریک طیارهها رو تو آسمون دید…صحنه رو تاریک کرد…تهران اشغال شده بود.
موضوع داستان، روایتِ گروه تیاتری است که به دنبال کسی میگردند تا متن نمایشنامهشان را آداپته کند. یک فرد ارمنی به نام «بارن بغوسیان» کار تیاتر را بر عهده میگیرد. متن برای آداپته شدن اول به دست یک ارمنی معتاد میافتد. راوی این ماجرا فرد نوجوانی است. شغلهای کاریاش موقت است. ابتدا کارگر مسافرخانه میشود بعد از آنکه مسافرخانه بسته میشود، به ضمانت «مستر بغوسیان» پادوی قنادی ژولیت میشود. سپس قرار است بازیگر تئاتری بشود.
حرکت این نوجوان به مکانهای مختلف نیز تند است یعنی دارای ریتمی تند است: «پاتوق من قهوه خانهی غلام بود در باغشاه، بگذار از اول بگویم میرفتم لاله زار از هفت شب تا صبح رسپشن مسافرخانه محمدی بودم» «مسافرخانه گلبهار نو» «هشت صبح باید میرفتند بیرون چون پاسبان علیخان میآمد سرکشی» «به من گفت بروم سراغ ژرژ خیاط خونه ژرژ بغل مسافرخانه بود…».
او در توصیف فضای تند تهران آن دوره میگوید: « تهران اون روزا یه جوری میشه گفت مدرن نبود…سنتی هم نبود…پس پست مدرن بود». این گزاره معلوم میکند که تهران انگار دارد همهی پوسته های خود را عوض میکند. از سنت به مدرن بلافاصله رنگ و بوی پست مدرن. یعنی ما میبینیم که چقدر همه چیز به سرعت دارد رخ میدهد.
راوی حتی در قنادی هم که هست آرام و قرار ندارد یا آنجا جلسهی نمایشنامه خوانی است و یا باید به سفارش مشتری برسد که: «قنبرپور دم به دقیقه از پشت ویترین…انگشتش اشارهاش را تکان میداد. اگه حواسم به قنادی و مشتریها بود…با انگشت به شیشه تقه میزد و من را میکشاند بیرون تا چیزی سفارش بده و اگه هم چیزی نمیخواست. آب میخواست»
یا که: «آرمناک زد به شیشه… مستر بغوسیان گفت پیس رو بدم ببر بده ماه جهان خانوم همین الان…در را که باز کردم از زیر دستم سُر خورد تو مغازه.» یا باید برود و پیس را برساند به ماه جهان خانوم و شازه : «به مسیو ژرار گفتم باید برم خونهی شازده. پیِس رو نشون دادم… تا مشتری رفت و آمد کنه وقت دارم.» گفت «هشت و نیم اینجایی… گفتم چشم» «رفتم از مرتضی کریمی دوچرخه گرفتم… ورق های اصلاح شده رو شازده میداد که بدم به قنبرپور. سر ظهر میبردم به باغ متروک تو لاله زار».
و یا : «با یه جعبه شیرنی رولت و یه شاخه گل رزِ صورتی و کارت که قنبرپور چسبوند به جعبه، به شوفرش گفت من رو ببره زود برگردونه و سه چهار پیس آخر رو برسونم به مسیو بغوسیان میزانسنها رو علامت بزنه… گفت معطل نمیکنی فرز بر میگردی… به یه چشم بهم زدن دم خونهی شازده بودم.»
همانطور که میخوانیم تمام مدت راوی در حرکت است و اندکی ایست ندارد. چرا که در این برهه کوتاه باید نقش کوتاهی ایفا کند.
در مواجهی راوی با «ادیک» آدمی دل شکسته که یکی از شخصیتهای برق کار این داستان است میخوانیم: «مخ غریبی داشت… از اون آدمایی بود که اگه دولت قدر میدونست…صدجور وسیله اختراع میکرد…همیشه میگفت حیف حیف… بهت زده بود…کمونیست شد ردش رو گم کردم». یعنی شتاب حوادث آنقدر زیاد است که آدمهایی مانند ادیک به ناگاه بعد از ایفای نقشهای کوتاه گم و گور میشوند. چرا که وقت به پایان رسیده است.
بمانند راوی که به ناگاه و با شتابزدگی گروه تیاتر یک نقش به او میدهند. نقشی کوتاه برای چند ثانیه در پرده آخر. میگوید: «اصن هیچی از نقش خودم نمیدونستم… درست نمیدونستم کی هستم». راوی اصلاً درنگی برای فکر کردن ندارد. و هربار که افراد مختلف را میبیند انگار با جهان تازهای روبرو شده است و تا میآید آنها را بشناسد و خودش شکل بگیرد یک سری جریانات تاریخی رخ میدهند و آنها را از دست میدهد.
نویسنده در مجموعه داستانش ،خواننده را با تاریخی کوتاه با ریتمی تند و ایفای نقشی کوتاه مواجه میکند. با کمی دقیق شدن درمییابیم که دهههای پیشین و دهههای بعد از ۱۳۲۰نیز روال همین بوده است و اکنون هم. یعنی به مانند همان درشکهچیای که دم در خانهی شازده سبز میشد وقایع همان شکلی از پی هم قطار میشوند.
این رود تند تاریخی نتیجهاش کوتاه مدت بودن برههها و نقشهای اندک و مختصر افراد در زندگی است همانند نقش کوتاه راوی در صحنههای شغلیاش بخصوص در صحنهی نمایش. همان طور که میخوانیم:
«از اون ثانیهای که یلمزلف-قنبرپور- دیالوگش رو گفت و افتاد و مادام کریستوا جیغ کشید،… و وقتی که من اومدم از لای پرده برم تو صحنه، صحنه خاموش شد. تاریک شد. ادیک طیارهها رو تو آسمون دیده بود صحنه رو تاریک کرد. تهران اشغال شده بود…نشد برم روی صحنه…یعنی اصلاً صحنه بهم ریخت. تهران بهم ریخت و آدمای اون صحنه رو دیگه ندیدم. انگار هیچ وقت نبودن یا گم شدن یا تو رویای من بود که بودن و اصلاً نبودن.»
پرنیان خجسته حال