پنجره

پنجره - مینودخت روح القدس

گلویم به خس خس افتاده است آب دهانم را قورت می‌دهم، بهتر نمی‌‌شود.  نفس عمیق می‌‌کشم سرفه‌ام می‌گیرد. ایکاش در این دخمه پنجره‌ای بود تا درش را باز می‌کردم و هوای تازه را نفس می‌کشیدم. نمی‌دانم چه مدتی است در این دخمه زندانی شده‌ام، دخمه‌ای بدون پنجره و در. اصلا نمی‌دانم چگونه اینجا آمده ام!

آخرین تصویری که قبل از اینجا به خاطر دارم تصویر پنجره‌ی خانه‌ی مادر است. پنجره‌های بزرگ با شیشه‌‌های سراسری بلند و در باز و پرده‌‌های حریر نارنجی رنگ که رو به باغ پرتقال باز می‌شد. پنجره را که باز می‌کردم بوی بهارنارنج و پرتقال بینی‌ام را پر می‌کرد، قطره‌‌های ریز باران روی صورتم می‌نشست و باد پرده حریر نارنجی را تکان می‌داد. 

با انگشت‌‌های نازک و سردم پنجره‌ای روی دیوار دخمه می‌کشم. برایش در و دستگیره می‌گذارم. پرده‌‌هایش را آویزان می‌کنم و چشم‌‌هایم را می‌بندم و زیر لب می‌خوانم؛ یک پنجره برای من کافیست، من از دیار عروسک‌‌ها می‌آیم، از زیر شاخه‌‌های درختان کاغذی، در باغ یک کتاب مصور.

چشم‌‌هایم را باز می‌کنم. دیوار بتنی و بی‌قواره‌ی دخمه را می‌بینم. سرفه‌ام شدیدتر می‌شود. اوایل روزها را می‌شمردم، سی روز، هفتاد روز، دویست روز، پانصد روز، دیگر نمی‌دانم چند روز است، چند هفته است، چند ماه است، چند سال است شاید هم چند قرن. می‌ترسم در این دخمه بمیرم بدون آنکه باری دیگر پنجره‌ی خانه‌ی مادر را ببینم، نمی‌دانم آیا بعد از این همه وقت هنوز هم درخت‌های باغ پرتقال میوه می‌دهند؟ هنوز هم باد پرده‌ی حریر نارنجی رنگ را به بازی می‌گیرد؟ 

پدرم سال‌ها پیش پنجره را با چوب درخت گردو ساخته بود. پنجره از داخل به بیرون باز می‌شد و بالای شیشه‌ی سمت چپ پنجره ترک کوچکی خورده بود. اگر از میان آن ترک‌ها به درخت بزرگ پرتقال وسط باغ نگاه می‌کردی، شاخه‌‌ها و میوه‌‌هایش را تکه‌تکه نشان می‌داد. پدرم بارها خواسته بود شیشه را عوض کند اما من نگذاشته بودم قشنگی آن پنجره چوبی افقی شکل به همان ترک روی پیشانی‌اش بود.

 از خانه بیشتر از همه دلم برای آن پنجره تنگ شده است. پنجره‌ای که اگر روی این دیوار بتنی رنگ و رو رفته بود این دخمه برایم اینقدر دلگیر و غم گرفته نبود. تصور آن پنجره است که این دخمه را برایم قابل تحمل کرده است. این زندان خودخواسته را. یک پنجره برای من کافیست، یک پنجره به لحظه‌ی آگاهی و نگاه و سکوت.

اما حالا سال‌های زیادی است که از آن پنجره محرومم. از تصویر عمیق باغ و آفتاب بعد باز کردن پنجره. حالا فقط سطح بی‌رنگ دیوار بتنی را می‌بینم که مورچه‌‌ها و سوسک‌‌ها از لولای پنجره‌ی خیالی‌ام عبور می‌کنند. سوسک کوچک قهوه‌ای رنگ را میان دو انگشتم می‌گیرم، انگشت‌‌هایم را فشار می‌دهم، دل و روده‌اش بیرون می‌زند؛ لاشه‌اش را به زمین می‌اندازم و با تمام توانم به دیوار می‌کوبم. به جای خالی پنجره. حتی اگر روزنه‌ای روی این دیوار پیدا شود و آفتاب و نور به داخل این دخمه بتابد می‌توانم با همین روشنایی اندک باقی عمرم را با خیال پنجره خانه‌ی مادر بگذرانم.

کوچک که بودم قدم به لبه پنجره نمی‌رسید. پدرم مرا بغل می‌کرد و از پنجره باغ را به من نشان می‌داد. کمی که بزرگ‌تر شدم کتاب زیر پایم می‌گذاشتم و از پنجره بیرون را می‌دیدم. بعد از هفت سالگی کافی بود فقط بروم جلوی پنجره تا پرنده‌‌های که روزها زیر نور آفتاب روی شاخه‌ی درختان آشیانه می‌سازند را ببینم. 

وقتی شب‌‌ها پنجره را باز می‌کردم روبرویم سیاهی و ظلمات مطلق بود. صدای برگ درختان را می‌شنیدم. در سکوت شب می‌توانستم صدای رد شدن رودخانه‌ی ته باغ را با کمی دقت بشنوم. تصویر ماه که هرشب به یک شکل بود، روی ترک پنجره می‌افتاد. ماه هزار قسمت می‌شد و روشنایی‌اش تمام اتاق را پر می‌کرد.

پنجره را که می‌بستم صدای چوب نا گرفته پدر را بیدار می‌کرد. بیدار می‌شد به پنجره لعنت می‌فرستاد و قسم می‌خورد فردا حتما پنجره را با میخ فلزی برای همیشه ببندد و حالا در این دخمه انگار پدر تمام درها و پنجره‌‌ها را با میخ فلزی بسته است. نه خنکی هوا، نه نور آفتاب و ماه، نه صدای پرنده‌‌ها و رودخانه، هیچ چیز به جز سکوت مطلق و صدای سوسک‌‌ها.

این سرفه لعنتی تمام نمی‌شود. از نبود هوا خوابم می‌گیرد، ایکاش هیچ وقت بیدار نشوم،‌ ایکاش اگر قرار است بیدار شوم پنجره‌ای روبه‌رویم ببینم. زیر پنجره‌ی خیالی‌ام که هر شب ستاره‌‌ها را از آن می‌بینم دراز می‌کشم و ستاره‌‌ها را می‌شمارم. امشب ستاره‌‌ها شبیه ماهی‌اند، شبیه ماهی‌های رودخانه‌ای ته باغ. خواب می‌بینم درخت پرتقال کنار پنجره شاخه‌اش رشد کرده است و از پنجره به داخل خانه آمده. مادر پرتقالش را می‌چیند و می‌خورد و پنجره را باز می‌گذارد تا شاخه درخت پرتقال تمام خانه را پر کند. تمام خانه بوی پرتقال می‌دهد. بوی بهارنارنج، بوی باران، بوی خاک باران خورده، بوی شب، بوی خنکی رودخانه. 

از خواب می‌پرم و من می‌دانم که چرا در این دخمه‌ام. باغ پرتقال سال‌ها پیش آتش گرفته بود. پنجره‌ی چوبی درخت گردو سوخته بود و دیگر هیچ پنجره‌ای رو به باغ پرتقال باز نمی‌شود. جای خالی پنجره روی دیوار بتنی درد می‌کند من این را می‌فهمم. به قول فروغ؛ من در پناه پنجره‌ام با آفتاب رابطه دارم.


مینودخت روح القدس

کلمات وب‌سایت

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *