هیولا
مامان میگه: «اگه میترسی، امشب بیا پیش من بخواب». یه توپ کوچیک توی دلم بالا و پایین میپره و خودش رو میزنه به در و دیوار دلم که یکدفعه میگم: «نه! خودم بلدم از پسش بربیام».
در اتاق رو میبندم و پشت در میایستم. توپ توی دلم یهو میایسته و چشماش رو گرد میکنه! انقدر گرد میشه که دو تا چشمش بیرون میزنن و آب میشن ته دلم. کم کم صورتم داغ میشه. دستام رو میبرم سمت موهام. مامان گفته بود موهای فرفریت رو انقدر با اون کش لامصب نبد! یه روزی گیر میکنه مجبور میشیم با قیچی از ته بزنیمشها!
آروم کش سرم رو میکشم پایین. آخ! باز یه مشت مو بین کش گیر میکنه و هرکاری میکنم جدا نمیشه. جرئت نمیکنم مامانو صدا کنم که کش سرمو از موهای شلختهم بیرون بکشه. ولش میکنم. نکنه بین همین موهای گرهخوردهم لونه کنه؟ یهو یه چیزی میخوره به شونهم! از جا میپرم ولی بعد میبینم همون کشی بوده که موهای خودم بهش گیر کرده!
زهراخانم همسایهمون میگفت پسرش وقتی شش سالش بوده، از ترس زبونش بند اومده واسه همینه الان نصف حرفاشو میکشه! اگه منم از ترس حرفام رو بشکونم چی؟ اگه لال بشم؟ نکنه یه وقت وسط غذام باشه و نبینمش؟
از کف پام یه چیزایی داغ میشن و تا نوک انگشتم میرسن. پاهام مورمور میشه! فکر میکنم اومده رو پام. دستم رو میذارم رو دهنم که صدای جیغم به اتاق بغلی نرسه! پام رو درجا تکون میدم و میبینم چیزی روش نیست! روی پنجه با یه قدم بلند خودم رو به تخت لب پنجره میرسونم. اگه از ترس تو خواب بمیرم چی؟ نکنه بیاد خفهم کنه؟ کاش پیش مامان میخوابیدم.
همینطوری که دارم پوست لبم رو میکنم و پاهامو تکون میدم، یه آمبولانس از تو خیابون رد میشه و نور قرمزش رو پردهی سفید اتاقم میوفته. آمبولانس روی پرده وایمیسته. در پشتش رو میده بالا و یه تخت رو از داخلش میکشه بیرون. بذار ببینم؟ نه! این که آمبولانس نیست! این زبونشه که آورده بیرون و داره تکونش میده. مگه سارا تو مدرسه نمیگفت که بعضیاشون قرمزن بعضیاشون سیاه؟ ایناها این از اون قرمزاشه که دهنش رو باز کرده و زبون تیزش رو آورده بیرون. پوست لبم رو تندتر میکنم. توپ توی دلم چپ و راست خودش رو میزنه به در و دیوار. دلم یه جوری شده. مزهی لواشک کپکزده میآد توی گلوم.
چرا اتاقم داره کوچولوتر میشه؟ همیشه همینقدری بود؟ بابا میگه وقتی بزرگ بشی دیگه تو این اتاق جات نمیشه! پاهاتو مجبوری از پنجره سُر بدی بیرون. ولی الان که هفت سالمه! هنوز که پاهام تو تخت جا میگیره! پس چرا همه چیز داره میآد جلوتر؟ اون کمد سفید کنار پنجره یکی در میون در راست و چپش رو باز و بسته میکنه، اون آیینه و در همهشون دارن خودشون رو میکشن رو زمین و به من نزدیک میشن. میتونم صدای جیرجیر حرکتشون روی زمین رو بشنوم.
اه چراغ رو یادم رفت خاموش کنم. نه خاموشش نمیکنم. اگه چراغ خاموش باشه که دیگه نمیبینمش. اگه پاش رو بذاره روی صورتم چی؟ پرده رو نگاه میکنم. دیگه نیستش! نمیدونم کجا رفته؟ یه صدای خندههای ریز ریزی از داخل کمد میاد. یعنی رفته بین لباسام؟ وای لباس خوابم! نکنه تو جیبش نشسته باشه. آخه جاش نمیشه! شاید اونم مجبور بشه مثل وقتی که من بزرگ میشم، پاهاش رو از در جیبم بده بیرون! کاش وقتی مامان بیدار بود بهش میگفتم لباس خوابم رو برام بیاره! ولی الان دیگه نمیشه. حتما رفته بین لباسا قایم شده شایدم حتی خودش لباس خوابم رو پوشیده باشه!
سعی میکنم روی تخت دراز بکشم. به پهلو میخوابم و خودم رو از پشت میچسبونم به دیوار. اگه اونم خودش رو بچسبونه به دیوار و بکشه بالا چی؟ برمیگردم و چشمام رو به سقف میدوزم. یادته اون روز پریا میگفت اندازهش چقدر بزرگ بوده؟ اندازهی یه غول! چشمام گشاد میشه. میگم تو دیدیش؟ میگه من نه. ولی بابام دیده بودش و دلم میخواد برم از باباش بپرسم وقتی دیدش و باهاش چشم تو چشم شده، نترسیده؟؟
نور سقف میزنه تو صورتم. اینطوری خوابم نمیبره. با خودم میگم تا سه بشمار و سریع برو چراغ رو خاموش کن و برگرد. ده بار تا سه میشمارم و برای یازدهمین بار با یک حرکت چراغ رو خاموش میکنم و میرم زیر ملحفه. توپ توی دلم تا گلوم بالا میآد و من با یه قورت، پایین میندازمش! همه جا ساکته. چشمام رو محکم رو هم فشار میدم.
باز اون صدای پا از زیر تخت میآد. یه جوری ریز و با ناز راه میره انگار یه ملکه است با کلی فیس افاده. ولی فقط من میدونم چه جونوریه! نفسم رو حبس میکنم. محکم جمع میشم توی خودم. یه چیزی انگار از روی پام رد میشه! مورمورم میشه ولی نمیتونم از جام جُم بخورم! قفسهی سینهم با هر تپش قلبم بالا و پایین میره. دستام یخ زده و صورتم داغ شده.
جرئت میکنم از بالای ملحفه، به پردهای که بالای سرم آویزونه نگاه کنم! یه سایهی بزرگ اندازهی یک اژدها داره روی پرده بین باد تکون میخوره. چشمام خشک میشه. دست و پاهاش به وضوح مشخصه. اصلا شبیه چیزی نبود که پریا تعریف میکرد. اگه بخوام میتونم تعداد انگشتهاش رو بشمارم.
دلم توی خودش مچاله شده و داره همهی لواشکای کپکزده رو بیرون میده. میخوام جیغ بزنم ولی میترسم یکی دیگهشون از توی جیب لباس خوابم از داخل کمد بزنه بیرون! شاید خواهرش باشه! نمیدونم! نکنه صدای جیر جیری که از تو آیینه میآد هم بخاطر اون باشه؟ یعنی رفته تو ساعت و پاش رو چسبونده به چرخدندههای ساعت و داره هُلش می.ده که اینطوری داره تند تند میشماره؟
دستم رو مشت میکنم و میذارم توی دهنم و دندونام رو بهش فشار میدم.
نمیدونم شب چطوری خوابم برده ولی صبح از درد انگشت و زخمش بیدار میشم. پردهی سفید اتاقم داره بین باد حرکت میکنه. تختم اندازه خودمه و هنوز یه پای کامل جا داره تا تنگم بشه! با ترس و لرز میچرخم و آبی که از دهنم ریخته کنار صورتم رو پاک میکنم. از سر جام بلند میشم. اولین چیزی که چشمم رو میگیره جنازهی سوسکیه که چهار دست و پاش رو گرفته بالا و کف اتاق خوابیده!
مائده نصراللهی
6 نظر
تو بی نظیری خانوم دکتر خوش قلب.
داستان جذابی بود.👌👌😍
ممنونم از محبتتون
سلام
نثر ساده و بیآلایشتون خیلی برام جذاب بود.
فکر میکنم شخصیتپردازی راوی خیلی خوب اتفاق افتاده.
ممنونم
به به چقدر قشنگ😍
عالی بود خانم دکتر👏🏻
وصف بسیار جذاب و زیبایی بود
خیلی زیبا بود😍👌