نقدی بر داستان گم شدن یک زن متوسط (طاهری علوی)

حدود صدسال پیش، زیگموند فروید، روانکاو اهل وین در یکی از سخنرانیهای خود تفسیری قابلتوجه از عمل خیالبافی ارائه داد؛ جنبهای پویا و اسرارآمیز از روان انسان که همه کموبیش با آن آشنایی داریم و تجربهاش کردهایم.
به گفتهٔ فروید، انسان زمانی که از دوران کودکی عبور میکند، در ظاهر عمل «بازیکردن» را کنار میگذارد، غافل از این که تنها بازی با واقعیات یا همان خیالپردازی را جایگزین بازی با اشیا کرده است. انسان بزرگسال معمولاً از افشای خیالبافیهای خود شرم دارد چرا که نه تنها جامعه و جهان بیرون از او انتظار دارند که تمام هوش و حواس خود را به واقعیت عینی اختصاص دهد، بلکه در خود آن خیالبافیها هم امیالی ناپذیرفتنی پنهان هستند که فرد خیالباف، خواهان اعتراف به آنها نیست.
در داستان گمشدن یک زن متوسط، روای بلافاصله خواننده را به جهان درونش دعوت میکند و بهنوعی او را در حال بازی با عناصر جهان واقعی مییابیم: از لذتی که راوی از تجسم زندگی همسایههایش، از پشت پنجرهها میبرد تا دلمشغولی عجیبش به داستانهای جنایی روزنامه، گاهی تا مرزی که احساس و دیدش به شوهر و بچههایش تغییر پیدا میکند، حالتی که به قول او، اصلیترین قسمت لذت روزانهاش است.
از اینجا میتوان فهمید که زن که خود را در میان زندگیای کسالتبار و ملالانگیزی یافته است، از هر عنصری که با آن بتواند مرز میان واقعیت ناخوشایند و عالم خیالاتش را محو سازد (برای مثال: اخبار حوادث)، استقبال میکند، حتی اگر این کار، به قیمت بدبینی و هراس او از دیگران تمام شود.
چنانچه در ابتدای داستان به جملهای بهظاهر پیشپاافتاده اما بااهمیت برمیخوریم: «تجمع بچهها در خانهٔ من است، چراکه هم لاکپشت داریم، هم مرغ عشق و هم انواعواقسام عنکبوت و سوسک.» حتی در توصیفی ساده مثل این با ذهنیتی مواجه هستیم که موجودات خوشایند (مثل مرغ عشق و لاکپشت) و موجوداتی که ذاتاً ناخوشایند و مزاحم هستند (عنکبوت و سوسک) را بهعنوان نمادهایی از احساس دوگانهاش به وضعیت فعلی زندگی خود، توصیف میکند.
داستان از آنجایی اوج میگیرد که راوی، بیش از همیشه خود را در حال پیشروی به عالم خیال مییابد: زمانی که تصویر خود را در بخش حوادث روزنامه، تحت عنوان «گمشده» میبیند و از خود سؤالی را میپرسد که سنگ بنای باقی روایت میشود: «آیا میخواهم آن زن باشم یا خیر؟»
و این آغاز سرگشتگی و دوسوگرایی راوی است که جدالی درونی را برای او رقم میزند:
میل به پیشروی هر چه بیشتر در جهانی هیجانانگیز و رؤیایی و میلی متقابل به پسروی و برگشتن به نقطهٔ امن زندگی زناشویی متوسطی که از آن بیزار است.
راوی، در ابتدای ارتباط با همسر زن گمشده (جواد آقا) که فردی تحصیلکرده، خوشمشرب و اندیشمند و در کل «غیرمتوسط» است، درگیر احساس حقارت و شرمی درونی میشود. بهنوعی میتوان گفت که جواد آقا تمام ویژگیهایی را دارد که او آنها را عمیقاً برای خود میخواسته که حال، نه خود را دارای آنها میبیند و نه همسرش، حسن را. از جمله صفات جواد آقا که زن را بیش از همه شیفتهٔ خود کرده است، سهلگیری او و این واقعیت است که «او را به انجام کاری وادار نمیکند.» و این میتواند تجلی آزادی و حق انتخاب سرکوبشدهٔ زنان در کشوری با نظام پدرسالارانه باشد.
اندکی از ارتباط با جواد آقا میگذرد که راوی ما را با جنبه دیگری از طرز تفکر خود آشنا میسازد: هیچ بودن از متوسط بودن بهتر است. «هیچ بودن» ممکن است در ظاهر به معنای آرزوی مرگ و یا فرار باشد، اما میتوان آن را متضمن معنا و واقعیتی دیگر هم دانست: این واقعیت که زن، چنان از معمولی بودن میترسد که حاضر شده است به ضعف یا «زیر متوسط بودن» هم رضایت دهد. چنانچه در لابهلای توصیفات راوی میبینیم، دائماً از احساس نادانی و خودکمبینی رنج میبرد، شغلی ندارد و برای مدت زیادی در زندگیاش، از تجربههای جدید اجتناب کرده است.
این هراس افراطی از متوسط بودن، ریشه در هراسی عمیقتر و بنیادیتر دارد و آن «دیدهنشدن» است. هر چیزی که زیر متوسط یا بالاتر از آن باشد، قطعاً به چشم میآید و موردتوجه واقع میشود. جای تعجب نیست که راوی بهعنوان زنی که نسبت به جهان اطرافش مشاهدهگری بسیار دقیق و جزئینگر است، خود نیز در سودای دیده و شنیدهشدن توسط یک دیگری «برتر» باشد و این دیگری برتر که تنها ساخته و پرداخته ذهن اوست، چیزی نیست به جز فرافکن خود آرمانیاش بر سوژهای دیگر.
این فرافکنیها تا جایی پیش میروند که راوی، مرز میان واقعیت و خیال، آشنایی و بیگانگی را بهکلی از دست میدهد. این جاست که این گفتهٔ فروید، قابلدرکتر از همیشه به نظر میرسد: «تنوع بیشمار خیالپردازیها و اولویت قرارگرفتن آنهاست که شرایط سقوط در ورطه روان رنجوری را فراهم میکند.» معضل آنجاست که جواد آقا در عین خیالی بودنش، از آن وجه که بار امیال و آرزوهای دیرین زن را به دوش میکشد، بسیار هم واقعی است.
بخش پایانی داستان با تماس غیرمنتظرهای رقم میخورد؛ تماسی که مانند سطل آب یخی بر سر راوی فرود میآید و او را از این واقعیت آگاه میکند که جواد آقا، مرد دلشکسته و درماندهای که مدتهاست دربهدر به دنبال همسر گمشدهاش میگردد، سالهاست که حتی در ایران زندگی نمیکند. در این جاست که نویسنده، برای اولینبار، خوانندهٔ مبهوت را وادار به بازخوانی، یا حداقل بازبینیِ داستان میکند تا به عمق خیالپردازی افسارگسیختهٔ زن متوسط، پی ببرد. زنی که در آخر داستان، باوجود تقلا برای فرار از دام متوسط بودن، بهگونهای تراژیک، در جهان قبلی خود فرومیآید، جهانی که از همیشه کوچکتر شده است و در بریده روزنامهای خلاصه میشود.
آتوسا قیصری
یک نظر
خانم آتوسا خیلی درست وعالمانه به بررسی و تحلیل داستان پرداخته، کلامش روان و قلمش استواره ، از واژه های کتابی و غریب و نیز مبهم استفاده نکرده و باتوجه به سن کمی که داره بسیار متفکرانه وعالمانه می نویسد آفرین به آتوسا