مرگ پدرم

مرگ پدرم - چارلز بوکوفسکی

مادرم یک سال زودتر از پدرم مرده بود. یک هفته بعد از این که پدرم مرد، من تنها، توی خونه‌اش بودم. خونه‌اش در آرکادیا بود و من که نزدیک‌ترین کس او بودم، چند روز بعد از مرگش، سر راه سانتا آنیتا به سرم زد که به خونه‌‌اش سر بزنم.

مراسم کفن ‌و دفن تموم شده بود، برای همین هم هیچ کدوم از همسایه‌‌ها من‌ رو نمی‌شناختند. رفتم توی آشپزخونه، از شیر یه لیوان آب برای خودم ریختم و خوردم. بعد اومدم بیرون دیگه نمی‌دونستم چه کاری می‌تونم بکنم. توی حیاط یه شیر آب بود بازش کردم و شروع کردم به آب دادن باغچه. همون‌طور که اون‌جا وایساده بودم، می‌دیدم که پرده‌ها کنار می‌روند و بعد همسایه‌ها یکی‌یکی از خونه‌هاشون میان بیرون. یک زن از خیابون رد شد و اومد تو پرسید: شما هنری هستید؟ 

جواب دادم که هنری هستم. 

– چند سالی بود که ما پدر و مادرتون رو می‌شناختیم. 

بعد شوهرش آمد و گفت:

– مادرتون رو هم می‌شناختیم. 

من خم شدم، شیر آب رو بستم و گفتم: 

– اگه دوست دارین می‌تونیم بریم تو.

اون‌ها خودشون رو معرفی کردند تام و تلی ملیر. بعد رفتیم داخل خونه. 

– چه‌ قدر شبیه پدرتون هستین!

– بله اینو زیاد می شنوم. 

– روبه‌روی هم نشستیم و هم دیگه رو نگاه کردیم.

زن گفت:

– آ … پدر شما چه  قدر نقاشی داشته . نقاشی دوست داشت نه؟

–  آره این طور به نظر می رسه. 

– اون نقاشی آسیاب بادی‌یه، توی غروب آفتاب چه  قدر قشنگه.

–  اگه می‌خواین می‌تونین برش دارین.

– واقعاً؟

زنگ در به صدا در اومد، دوتا همسایه دیگه بودند، گیبسون‌ها. اون‌ها هم گفتند که سال‌ها درهمسایگی پدرم زندگی کرده بودند، بعد خانوم گیبسون گفت:

– شما چقدر شبیه پدرتون هستین!

– هنری اون نقاشی آسیاب بادی رو داد به ما. 

– چه خوب. من عاشق اون نقاشی اسب آبی‌ام.

–  می‌تونین برش دارین خانم گیبسون.

–  راست می‌گین؟

–  آره، حتما.

زنگ دوباره به صدا دراومد و یک زوج دیگه وارد شدند. در رو نیمه باز گذاشتم. بعد مردی سرش رو آورد تو:

– من داگ هودسن هستم، خانومم رفته سلمونی .

– بیایید تو آقای هودسن.

بقیه هم داشتند می‌رسیدند. اون ها که بیشترشون زن و شوهر بودند، شروع کردند به پرسه زدن توی خونه.

– خیال دارین اینجا رو بفروشین؟

– فکر کنم بفروشمش.

– اینجا محله خوبیه.

– بله، می بینم. 

– آ.. قاب اون تابلو چه  قدر قشنگه. ولی نقاشیش چنگی به دل نمی زنه. 

– می‌تونین قاب رو بردارین. 

– با نقاشیش چه کار کنم؟

– بندازنش دور. 

بعد به دور و بری‌ها نگاه کردم:

– لطفا هر کس هر تابلویی رو که دوست داره برداره.

اون‌ها هم همین کار رو کردند. چیزی نگذشت که دیوار خالی شد.

– این صندلی‌ها رو لازم ندارین؟

– نه، فکر نکنم .

دیگه حتی رهگذرهایی که از جلوی خونه رد می‌شدند هم سرشون رو می‌انداختند می‌اومدند تو. اون‌ها دیگه زحمت معرفی کردن خودشون رو هم نمی‌کشیدند. یه نفر با صدای بلند پرسید:

– این کاناپه چی؟ لازمش دارین؟

– نه لازم ندارم.

کاناپه هم رفت از خونه بیرون. بعد نوبت به میز گوشه آشپزخانه و صندلی‌ها شد.

– هنری شما این جا توستر دارید؟

توستر روهم بردند.

– این ظرف‌ها رو هم که لازم ندارین، دارین؟

– نه.

– این سرویس نقره چی؟

–  نه.

–  اگه این فنجون‌های قهوه و هم‌زن رو هم لازم ندارین، ببرمشون. 

– ببرینشون.

یکی از خانم‌ها در قفسه آشپزخونه رو باز کرد: 

– این میوه ‌ها رو چی؟ فکر نکنم تنهایی بتونین از پسشون بر بیاین.

–  خیله‌خب. هر کس می‌خواد می‌تونه یه کم برداره فقط سعی کنین به همه یه اندازه برسه.

–  من توت فرنگی‌ها رو می‌خوام!

–  من هم انجیرها رو!

– من هم مربا رو می‌برم!

– آدم‌ها می‌اومدند، می‌رفتند و با آدم‌‌های تازه برمی‌گشتند. 

–  هی اینجا پنج بطر ویسکی هم هست. هنری! شما که مشروب نمی‌خورین؟

– اون‌ها رو بذارین باشن .

خانه داشت کم‌کم پر از آدم می‌شد. از توالت صدای کشیدن سیفون اومد و بعدش صدای شکستن ظرفی از آشپزخونه. 

–  بهتره این جارو برقی رو نگه دارین. برای آپارتمانتون به درد می‌خوره. 

– باشه نگهش می‌دارم. 

–  توی گاراژ یه مقدار وسایل باغبونی هست لازم‌شون که ندارین؟

–  چرا، اون‌ها به دردم می خورن.

–  برا اون‌ها پونزده دلار بهتون میدم.

–  باشه.

مرد پونزده دلار بهم داد و من کلید گاراژ رو دادم بهش. چیزی نگذشت که صدای ماشین چمن‌زنی که داشت کشیده می‌شد به اون طرف خیابون بلند شد.

–  هنری پونزده دلار برای اون همه وسیله واقعاً مفت بود ارزش اون‌ها خیلی بیشتر بود.

من جواب ندادم. 

–  ماشین رو چطور؟ مال چهار سال پیشه .

–  فکر کنم ماشین رو نگه می‌دارم. 

–  حاضرم پنجاه دلار هم بهتون بدم. 

–  فکر کنم ماشین رو نگه می‌دارم. 

یه نفر فرش اتاق جلویی رو لوله کرد و برد بعد وقتی که دیگه چیز دندون‌گیرب باقی نمونده بود یکی‌یکی رفتند. فقط سه چهار نفر مونده بودند که اون‌ها هم زیاد نموندند. شلنگ آب، تخت خواب، یخچال، اجاق گاز و یه حلقه کاغذ توالت

 تنها چیزی بود که باقی مونده بو .

– از خونه اومدم بیرون و در گاراژ رو بستم. من داشتم در گارژ رو قفل می‌کردم که دوتا پسر بچه اسکیت‌سوار جلوی خونه وایسادند.

– اون مرده رو می بینی؟

–  آره. 

– باباش مْرده.

اون‌ها اسکیت‌کنان رفتند. بعد من شلینگ آب رو برداشتم. شیر رو باز کردم و باغچه رو آب دادم.


نویسنده: چارلز بوکوفسکی

برگردان: بهمن کیارستمی

کلمات وب‌سایت

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *