لاشخور
لاشخور به پاهایم نوک میزد. پوتینها و جورابهایم را پاره کرده بود و به خود پاهایم نوک میزد. یکسره ضربه میزد، بعد با ناآرامی چندبار در هوا پیرامونم چرخی میزد و به کارش ادامه میداد.
مردی از کنارم گذشت، لحظهای به من نگریست و پرسید که چرا در برابر این لاشخور صبر پیشه کردهام. گفتم: «بی دفاعم. لاشخور به سراغم آمد و شروع به نوک زدن کرد، میخواستم او را برانم، حتی کوشیدم خرخرهاش را بگیرم؛ اما خیلی قوی است، میخواست به صورتم بپرد. من هم با رضایت کامل پاهایم را فدا کردم…
«…حالا دیگر تکه و پاره شدهاند.»
مرد گفت: «شما زجر میکشید؛ با گلولهای کار لاشخور تمام است.»
پرسیدم: «به همین سادگی؟ شما این لطف را در حق من میکنید؟» مرد گفت: « با کمال میل. فقط باید به خانه بروم و تفنگم را بیاورم. میتوانید نیم ساعتی تحمل کنید؟» پاسخ دادم: «نمیدانم.» لحظهای از شدت درد خشکم زد، بعد گفتم: «خواهش میکنم هر جور شده این کار را بکنید.» مرد گفت:« خب، با عجله برمیگردم.»
لاشخور در زمان گفتوگو آرام گوش فرا داده و اجازه داده بود که من و آن مرد با هم نگاههایی رد و بدل کنیم. میدیدم که همهی ماجرا را دریافته است؛ به هوا پرید، در دوردستها چرخی زد، در حالیکه به پشت افتاده بودم، خود را آزاد حس میکردم، درست شبیه او که غرق در خون من بود، خونی که همهی پستیها را پوشانده و تمامی کرانه را در برگرفته بود.
نویسنده: فرانتس کافکا
برگردان: سید سعید فیروزآبادی