فقط هفت بهار
کاش فاطمه زودتر بیاد. نور چراغ نمیذاره بخوابم. آخ دستم. کی سرمم رو زد؟ سوزنهای لعنتی یک رگ سالم توی دستم باقی نذاشتن.
امروز چندم بود؟ نمیدونم. صبحی صدای بلبل رو شنیدم. نکنه بهاره!
اونم بهار دیدم. پسره پرو پرو وایساده بود جلو مدرسهمون. چقدر خانم رضایی دعواش میکرد. از رو نرفت. یه روز با شلوار پارچهای خاکی و کله کچلش اومد گفت دوستم داره. چقدر حرف بارش کردم. چطور دلم اومد؟ بچه بودم خب.
یادمه سال بعد که مدرسهاشو تموم کرده بود بازم اومد جلو. بازم بهار بود. پرسید الان چی؟ بد و بیراه بارش نکردم. کل کلاس وقتی میخواستن صدام بزنن با فامیل اون بود. خداروشکر دیگه هیجده سالم نیست. ولی خوش میگذشت. اصلا هر سالی که رو تخت بیمارستان نباشم خوش میگذره. خب حالا بد و بیراه بار خودت نکن. بد و بیراه رو کاش بار دوم که اومد جلو بارش میکردم تا به اینجا نرسه. خیلی پشیمونم. دروغ گفتم. یه ذره پشیمونم.
بار سوم چی گفت؟ درست یادم نیست … گفت دوستت دارمو یادمه. همیشه میگفت. هان گفت میخوام برم سربازی. گفت منتظرش وایسم. شبش کلی گریه کردم که چرا نگفتم باشه. چرا گفتم کنکور دارم.
همیشه کارات همینجوره دختر. بقیه رو حرص میدی بعد حرص میخوری که چرا بقیه رو حرص دادی. کنکور قبول شدم. دانشگاه رفتم. چه روزهایی بود. چه روز هایی؟ هر کی اومد جلو رو گفتی نه که!. میدونم گفتم نه. اینم میدونی چرا میگفتی نه؟ میدونم.
آخ فاطمه کجایی. نور چشممو میزنه بیا دیگه. نمیتونم بخوابم.
نگاهم میوفته به در. این اقا که رد شد شبیه به امیرعلی نبود؟ امیر علی اینجا چیکار میکنه؟ .امیر علی بود که خبر داد از سربازی برگشته. خب؟ بهار بود دیگه. خب؟ بار چهارم بود میگفت دوستم داره. پرسید حالا چی؟ گفتم درسم مونده. درس تو سرم بخوره. حالا هیجدهات میشد پونزده فرقش چی بود؟ نمیدونستم اینجور میشه!
رفت.
چقدر گذشت تا دوباره دیدمش؟ یک سال؟ دو سال؟ فقط یادمه آخرهای فروردین بود. خبر فوت بابابزرگم به گوشش رسیده بود. یه گوشه وایساده بود. اون روزا خودش نمیدونست ولی دلم اروم میگرفت میدیدمش. غم رو میبرد. پس چرا بنده خدا رو الان از خودت میرونی؟ نمیدونم … نمیدونم؟
دیگه کمتر ازش خبر میرسید. داشتم طرحم رو میگذروندم. همون روزا بود که به مامان گفتم میخوام برم دکتر. چرا زودتر نرفتم؟ یادم نیست. یعنی هست. منتظر بودم کارهام تموم بشن. سر فرصت برم سراغ اون دونه روی سینهام. دروغ چرا فکر میکردم خودش میره. نه فرصتش رسید نه دونه رفت. آدم پرستار باشه و انقدر سهلانگاری کنه نوبره. اخه دکتر گفت چیزی نیست. دلم قرص شد.
بعد مدت ها، چند باره اومد گفت دوستم داره. گفت نمیتونه منو نخواد. چه روزی بود. صدای بلبل یه طرف، صدای قلبم یه طرف. از زبون تا قلبم همه گفتن آره. الان آره، همیشه آره.
چه روزهایی بودن. شوخی بلد نبود. میگفت الهی تب کنم شاید پرستارم تو باشی. با پا گوشهاش که سفید شده بود میگفت. میخندیدم .
پاییز بود که قرار گذاشتیم خانوادهها رو بهار سال بعد اشنا کنیم .زودتر فرصتش پیش نمیومد. فرصت لعنتی .چرا لعنتی؟ فرصتش پیش میومد خوب بود؟ نمیدونم.
فاطمه کجایی دختر؟ دارو داره اثرش میره. وای باز درد. کاش درد عادی میشد. مثل وقتی که میری تو اتاق و بعد چند دقیقه بوی تو اتاق عادی میشه.
از کی درد شروع شد؟ اها یادمه. همون روزا که گفتم خانوادهها رو آشنا کنیم. دوباره رفتم دکتر. گفت خیلی دیر اومدی. من دست و پامو گم کرده بودم ولی اون نه. گفت میریم پیش یه دکتر دیگه. گفتم میریم نه میرم. بمیرم. اشک اومد تو چشاش. اشک هم بهش میومد. قبول نمیکرد. دلمم نمیخواست قبول کنه.
درمان رو شروع کردم. اون موقع ها سرِ پا بودم. میرفتم سر کار. جلو بیمارستان وایمیستاد. شیفتامو از کجا فهمیده بود؟ هیچوقت نفهمیدم.
دمدمهای بهار دیگه سر کار هم نرفتم.
تو ذهنم کلی کار بود که گذاشته بودم سر فرصت. لیستشون کردم. اولیش یه تخت بزرگ بود. به اتاقم نمیومد. اصلا گذاشته بودمش سر فرصت چون هیچ تختی به اتاقم نمیومد. دیگه نیومدنش اهمیت نداشت. دلم برای تختم تنگ شده. دومیش ژل بود. همیشه میخواستم ببینم لبای باریکم با یه ذره ژل چطور میشن. بهم میومد. سومیش رانندگی بود. چهارمیش مسافرت بود . پنجمی اون بود. یه تیک کنار همه کارهای فرصت نشده زدم جز کار پنجمی. مهم نیست. الکی میموند به پام که چی؟ الان نمونده؟
مونده. خدایا همین یه بار رو برم خونه. مونده به پام. تیکش رو که زدم خودم برمیگردم بیمارستان. قول.
فاطمه وارد اتاق شد.
_ درد دارم.
_ وایسا پرستارو صدا بزنم.
یه سایه کنار پنجره رد شد.
صدای گریه اشنا بود. هر شب صدای گریه اش میومد.
خدایا نمیرم خونه. تیک پنجمی رو نمیزنم.
سیما کشاورزی
3 نظر
خیلی قشنگ بود💙
نرو شاید اصلا همین فردا نباشیم 🙁
قلمت خیلی قشنگ و پر از احساسه سیما جان
امیدوارم همیشه موفق باشی عزیزم ✨️🌱