صدای خداحافظی، صدای کشیده شدن چرخ چمدان روی سنگ سفید

صدای خداحافظی، صدای کشیده شدن چرخ چمدان روی سنگ سفید

یکی از ارزشمندترین چیزهایی که می‌توانی داشته باشی، این است که هیچ نداشته باشی. و این هیچ، خود نعمتی‌ست. نعمت نداشتن، نداشتن درد از دست دادن، یا ترس از دست رفتن، مردن، دزدیده شدن، ترک شدن، فراموش شدن، دور شدن، و همه‌ی حالت‌های دیگر تنها شدن. این را زمانی می‌فهمی که صدای کشیده شدن چرخ چمدان روی سنگ سفید، گوشت را پر کرده باشد و همه‌ی داشته‌ها باهم و همزمان، یکی پس از دیگری از دست برود.

آخرین آغوش‌ها و «مواظب خودت باش»های ملتمسانه. آخرین نگاه و ضبط وسواسی تصاویر، چهره‌ها، مکان‌ها.

ماشین گاز می‌دهد و تو ترک ‌می‌کنی. برای آخرین بار از کوچه و خیابان و محله‌ات عبور ‌می‌کنی. دور می‌شوی. دور می‌شوی از شهر، از خاطرات، از تعلقات‌.

اشک بی‌صدا امانت نمی‌دهد. ماسک روی صورتت از اشک خیس شده، راه نفس را بسته. راه‌ها کش می‌آیند. بوی گاز تاکسی نفست را تنگ‌تر ‌می‌کند. هزار بار آرزو ‌می‌کنی تا زودتر برسی.

در شیشه‌ای فرودگاه روبه‌رویت باز می‌شود، مردی با لباس سیاه روی پیشانی‌ات تب سنج می‌گذارد و اجازه‌ی ورود می‌دهد.

چمدان‌ها می‌بینی، و صدای چرخ چمدانت در بین هیاهو گم می‌شود. آغوش‌ها و خداحافظی‌ها را می‌بینی. انگار تمام شهر تصمیم به ترک گرفته باشند.

چمدان‌ها را تحویل می‌دهی و از شر صدای چرخش راحت می‌شوی.

مرد ریشوی پشت گیت پاسپورتت را مهر ‌می‌کند. به همپایت می‌گوید «سه روز دیگه اعزامته‌ها». می‌گوید «برمی‌گردم» و نگاه را می‌دزدد. مهر را می‌زند و با کارت پرواز یکطرفه پایتان را می‌گذارید آنسوی مرز.

آنسوی مرز، جایی‌ست که آسمان همیشه آبی‌ست، و مردم هوای گرم و آفتابی را دوست‌تر دارند تا هوای ابری و بارانی. آنسوی مرز، جایی‌ست که بوی دود خفه‌ات نمی‌کند و ماشین‌ها پشت سر هم بوق نمی‌زنند. آنسوی مرز، جایی‌ست که مردم عجله ندارند، مهربانند، و همیشه قهوه می‌خورند و راجب چیزهای خوب حرف می‌زنند.

آنسوی مرز، جایی‌ست که وزن تمام زندگی‌ات می‌شود سی کیلو. و صبح‌ها با نیم تنه و شورت می‌دوی تا وزن خودت را هم کم کنی. و با تمام چیزهای سبک و ساده و کوچک خوشحالی.

هواپیمای سفید با بالهای قرمز، سخت و سنگین، از زمین جدا می‌شود. دلت هُری می‌ریزد. زیر پایت خالی می‌شود. دست هم‌پایت را سفت می‌فشاری. انگار سبک‌تر می‌شوی. به دختر پشت پنجره فکر ‌می‌کنی. و چراغ‌ها و خیابان‌ها و شهر، کوچک و کوچک‌تر می‌شوند. رها ‌می‌کنی. رها می‌شوی. و مهماندار بی‌حجاب، مهربان لبخند می‌زند.

چشمانت را می‌بندی، خوابت نمی‌برد. صدای چرخ چمدان توی گوشت تکان می‌خورد. خوابت می‌برد. دستی شانه‌ات را تکان می‌دهد. چشم باز ‌می‌کنی. مرد مهماندار بالای سرت ایستاده. شوک می‌شوی که چرا یک مرد غریبه لمست کرده. با لهجه‌ی غلیظ ترکی، به انگلیسی به تو می‌فهماند که داریم فرود می‌آییم. و تو با لهجه‌ی غلیظ فارسی، به ترکی تشکر ‌می‌کنی.

از پنجره چراغ‌ها و خیابان‌ها و شهر، نزدیک می‌شوند. دوباره دلت می‌ریزد تا چرخ هواپیما برسد به آسفالت صاف باند فرودگاه.

چند پرواز دیگر باید بروی تا رسیده باشی به آن سرزمین ملکوتی دور؟ به آن سرزمین وعده داده شده؟ کجاست آن شهر شکلات‌های شیرین که در دهان آب می‌شوند؟ آن شهر با دامن‌های کوتاه و بوسه‌های خیابانی، آن مردمان خوشبخت، آنجا که سبزی خوردن پیدا نمی‌شود، آنجا که مردها به زن‌ها دست می‌دهند، آنجا که اسم کوچک رسمی‌تر از اسم فامیلی است، آنجا که کسی به کسی نگاه نمی‌کند، آنجا که کسی سرزده خانه‌ی کسی نمی‌رود، کسی با کسی تعارف ندارد، آنجا که چشم‌ها آبی و موها طلایی‌ست، آنجا که خانه‌ات نیست، آنجا که پیر شدن پدر و مادر از پشت صفحه‌ی موبایل عذابت می‌دهد.

هرچه که دورتر می‌شوی، صداهای فارسی اطراف کمتر می‌شود. زبان‌هایی می‌شنوی که حتا تشخیص نمی‌دهی. آدمها متفاوت می‌شوند. لباس‌ها تغییر ‌می‌کنند. چهره‌ها عجیب می‌شوند.

کمی پس از اینکه صبحانه سرو شد، هوا ناگهان تاریک می‌شود. مهماندار می‌گوید «سادن سان‌ست! (sudden sunset)» به یاد شازده کوچولو میفتی و چهل و سه غروب آفتابی که در یک روز دیده بود. دلتنگ می‌شوی.

برای شام کباب خوک و شراب قرمز می‌گیری. و بعد می‌فهمی که گوشت خوک دوست نداری. یاد شام خداحافظی میفتی. مادر ماهیچه و باقالی پلو گذاشته بود، اما اشتها نداشتی، هیچ کس سرمیز اشتها نداشت. غذا خورده نشد. همه بغضشان را قورت دادند. 

قبل از آنکه اشک هجوم بیاورد، صندلی را می‌خوابانی و چشم‌ها را می‌بندی. عمیق خوابت می‌برد. با صدای کودک راهروی بغلی که عق می‌زند، بیدار می‌شوی.

هواپیما سرش را به سمت پایین خم کرده در حال فرود است. خانه‌ها، درخت‌ها، دریا، و خیابان‌ها بزرگ و بزرگتر می‌شوند. زل می‌زنی به پایین، به شهر. کودک راهروی بغلی، با انگشت به پنجره‌ی سمت تو، به چیزی خیالی شاید، اشاره ‌می‌کند، از مادرش می‌پرسد، «این استرالیاست؟» مادر می‌گوید «بله» و تو لبخند می‌زنی.

هواپیما برای بار آخر چرخ‌هایش را باز ‌می‌کند. تو رسیده‌ای. دل را به دریا زده‌ای. چمدان را جمع کرده و رفته‌ای. رسیده‌ای به پرواز دسته‌ی پرنده‌ها و بازی باد با موهای پریشان. رسیده‌ای اما صدای کشیده شدن چرخ چمدان روی سنگ سفید، در دل سنگینی ‌می‌کند. رها کرده‌ای، رها شده‌ای، از آسمان همیشه دودی خاکستری دور شده‌ای و رسیده‌ای به «آسمان آبی، زمین پاک.»

توی صف می‌ایستی. صفی طولانی با مردمانی با پاسپورت‌های رنگ به رنگ، با نمادی از سرزمین‌شان. 

زنی پشت گیت است. هیکلی و اخمو. لهجه‌اش سخت است. پاسپورتت را نگاهی سرسری می‌اندازد. یک لیست پر کرده‌ای از وسایل چمدانت. لیست را نگاه ‌می‌کند. علامتی کنار لیست می‌زند و سوالی می‌پرسد. می‌گویی «سبزی خشک، دمنوش، و زعفران.»

اجازه‌ی ورود می‌دهد و تو پایت را می‌گذاری داخل مرز. سرزمین رنگارنگ دور.

چمدان را تحویل می‌گیری. چشم از چرخ‌هایش می‌دزدی. در شلوغی کوله پشتی‌ات دنبال هدفونت می‌گردی تا بلکه صدای چرخ را نشنوی. پیدا نمی‌کنی. چرخ صدایش فرق کرده. توجهی نمی‌کنی. کشیدن چمدان انگار سخت‌تر شده. انگار سنگین‌تر شده باشد. انگار باری به دوش می‌کشد. نگاهی به چرخ می‌اندازی. لاستیک پلاستیکی دور چرخ کنده شده. چرخ چمدان هم خسته شده. نگاهی عمیق به چمدان می‌اندازی. کهنه به نظر می‌رسد، کهنه و غمگین. بغض راه نفس را به چمدان هم بسته. چه در دل دارد؟

وسط فرودگاه و تمام غریبه‌ها با زبان‌های غریبشان، می‌‌نشینی زمین، کنار چمدان خاکی خسته‌ات و زیپ را باز ‌می‌کنی. بوی نبات و زعفران می‌پیچد توی دماغت. تکه‌ای از سرزمینت را که گذاشته بودی توی چمدان. تکه‌ای کوچک از هرآنچه که آشنا و دوست‌داشتنی بود. تکه‌ای کوچک از دلبسته‌ها. و حالا بویشان می‌رود توی دماغت و مغزت و روحت پرواز ‌می‌کند. قاب عکسی از لابلای لباس‌ها، سرک می‌کشد. چشم می‌دزدی و دلت می‌تپد. چند وسیله سنگین‌تر را جدا ‌می‌کنی، می‌چپانی توی یک چمدان دیگر. خستگی را از دوش چمدانت کم می‌کنی. چمدان نفسی می‌کشد تا دوباره ادامه دهی.

وارد صف دیگری می‌شوی. دو نفر با کت سفید در انتهای صف‌ایستاده اند. می‌پرسند از کجا آمده‌ای؟ لیست چمدان را نگاهی می‌اندازند و سوال می‌پرسند. می‌گویی «سبزی خشک، دمنوش، و زعفران» چمدان را چک نمی‌کنند. از خان هفتم هم عبور می‌کنی. 

مردی با کت و شلوار و یک تبلت که نام خانوادگی‌ات را بزرگ در آن تایپ کرده منتظرت ایستاده.

چمدان را از دستت می‌گیرد و می‌گوید دنبالش کنی‌. لهجه‌ی هندی دارد اما متوجه حرف زدنش می‌شوی و توی دلت ذوق ‌می‌کنی. در شیشه‌ای فرودگاه روبه‌رویت باز می‌شود و خارج می‌شوی. زیر آسمان شهر جدیدت راه می‌روی. آسمان قبل غروب است. بنفش و آبی و در افق نارنجی. زیبایی خیره‌ات ‌می‌کند. لحظه‌ای می‌ایستی و اولین عکست را می‌اندازی. به اطراف نگاه می‌کنی. مردم در رفت و آمد، اتوبوس‌ها، ماشین، پارکینگ.

مرد کت و شلواری در ماشین را از سمت مخالف برایت باز ‌می‌کند. می‌نشینی. برایت بطری آب کوچکی گذاشته. تشنه می‌شوی. آب می‌نوشی. مرد کت و شلواری سمت راست می‌نشیند و از سمت چپ خیابان خارج می‌شود. به ماشین‌ها و خیابان نگاه می‌کنی. سرگیجه می‌گیری. توجهی نمی‌کنی.

از روی رودخانه‌ی شهر رد می‌شوید. پلی می‌بینی که آشنا‌ست‌. در عکس‌ها دیده بودی. در ویدیو‌ها دیده بودی. و حال خود واقعی‌اش. عکسی می‌گیری. صدای چیک چیک دوربین توی ماشین می‌پیچد. مرد کت و شلواری با گوشه چشم نگاهت ‌می‌کند. معذب می‌شوی. عکست تار است. گوشی را کنار می‌گذاری و خیابان‌ها را با چشم قورت می‌دهی.

با خودت می‌گویی این خیابان‌ها، این شهر، با همه‌ی غریبه‌هایش، خانه است، خانه می‌شود. دلت می‌تپد. 

ذوقی در دل داری و دلتنگی کوچکی.

روبه‌روی هتل، ماشین را نگه می‌دارد. `چک این` ‌می‌کنی. چمدان و تمام وزنش را می‌گذاری کنار تخت، روسری را کناری می‌گذاری و دست در دست و همپا از هتل خارج می‌شوید.

خیابان بوی باران دارد. هوا تاریک شده. وسط هفته است. مرکز شهر خالیست. خیابان‌ها آرام است. قدم می‌زنید تا برسید به `هی استریت` معروف که بارها و بارها در گوگل مپ در آن گشته بودی. تا برسید به نمادهای شهر که نقاشی‌شان سالها در تابلوی آرزوهایت در اتاقت چسبیده بود و صبح به صبح رو به آن چشم باز می‌کردی.

یک نماد ساخته‌اند با اسم شهر جدیدت، می‌ایستید روبه‌روی آن و یک سلفی می‌گیرید. عکس دوم. عکس را ارسال می‌کنی به همه‌ی آدم‌های دور دوست‌داشتنی‌ات و می‌نویسی «رسیدیم.»

و بعد از گذشتن سال پشت سال و تمام بغض فروخوردن‌های شبانه، و دلتنگی‌های بی‌وقت وسط مکالمه‌های ساده، و اشک‌های یواشکی، ارزشمندترین چیزی که داری این است که هیچ نداری. و این خود نعمتی‌ست. نعمت ساده‌ی نداشتن. سبک و رها بودن. بار دیگر که وقت ترک کردن فرا برسد، باری می‌بندی از کتاب‌ها و خاطرات شیرین و می‌روی، بدون مکث و بغض. چرا که پرواز را به خاطر داری و خوب می‌دانی که پرنده مردنی‌ست.


مونا مباشر

کلمات وب‌سایت

یک نظر

  • سکینه گفت:

    سلام و عرض ادب
    داستان مونا جانم بسیار عالی وزیبا؛سلیس روان و ملموس هست و زبان حال بسیاری از دختران و پسران این مرزبوم است؛ خیلی از واژه‌ها و دلتنگیهاش از وجودم بود.خیلی لذت بردم و باعث افتخار است داشتن دختری مثل مونا جان. برات آرزوی نیک و سعادت دارم.

  • دیدگاهتان را بنویسید

    نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *