شعری از ندا کریمی
تو از تنهایی یک زن در دنیا چه میدانی؟
تو از احساس پوچ آدمی تنها چه میدانی؟
نمیبیند کسی محدودیتهای جهانم را
تو از ماهی میان تنگ در دریا، چه میدانی؟
برایم زندگی یعنی معمای سه مجهولی
که از دیروز یا امروز یا فردا چه میدانی؟
امید و آرزو پر میزند در شهر رویایی
بگو از آسمان شهر بیرویا، چه میدانی؟
من آدم برفیام دیگر که از جنس زمستانم
به یخ بسته نگو هرگز که از سرما چه میدانی!