شعری از محدثه محمودلو
آه، میپنداشتی بی تو دگر لبخند نیست؟
یا میانِ قلبِ من با زندگی پیوند نیست؟
با خودت غرق غروری پوچ میگفتی عجب!
به زِ او بسیار بر من، کس به من مانند نیست
با خودت پنداشتی زار و نزارم کردهای؟
هرچه میپنداشتی در من، خورم سوگند، نیست
هیچ یادت کس نداد از عشق، ور نه میگفتی به خود
در ره دلدادگی، جای فن و ترفند نیست
گر که شادت میکند ویرانه باشد خانهام
خانهات آباد، ویرانش بدان هرچند نیست
آنچه کردی انتهایش ظلم در حق تو بود
دادی از کف، تا ابد سهم دلت لبخند نیست
بعد تو انگار از زندان رهایم کردهاند
حالِ من کم از پرستویِ رها از بند نیست
حیف نامِ شمر بد در رفته اندر این جهان
ور نه در بیغیرتی بر تو کسی مانند نیست
من به جای مادرت بودم، میمردم ز شرم
سنگ زاییدی عزیزم، نامِ این فرزند نیست
روزگاری چنگ میانداختم بر هر چه بود
حال اما از نبودت کس چو من خرسند نیست
5 نظر
چه شعر قشنگی 🥺♥️
بسیار حرفه ای و عالی، احسنت
لذت بردیم از این شعر👏👏
دست مریزاد به این شعر زیبا❤️✨
بهترین شعر و زیباترین شاعر..