دوست صمیمی

دوست صمیمی - مریم انصاری

لیلا طبق معمول، هر روز ظهر که از مدرسه تعطیل می‌شدیم، می‌گفت امروز برای نوشتن تکالیف به منزلتان می‌آیم. با خودم گفتم حالا چه می‌شود اگر بگویی مریم ایندفعه تو به خانه‌ی ما بیا؟ و یاد برادرم افتادم که چقدر از حضور هر روز لیلا عصبی می‌شد و می‌گفت این لیلا بزرگتر ندارد که مدام به اینجا می‌آید؟

لیلا از دوستان صمیمی و همکلاسی‌ام بود که از اول دبستان باهم بودیم و تو یک محله و به هم نزدیک بودیم. بسیار خوش قلب و مهربان بود. درسش زیاد تعریفی نبود ولی همیشه دوستش داشتم و رابطه خوبی داشتیم.

ناگفته نماند گاهی اوقات بحثمان می‌شد و دعوا می‌کردیم، ولی برای آشتی کردن پیش قدم می‌شدیم و قهر کردنمان زیاد طول نمی‌کشید.

خلاصه اینکه لیلا دوست غم و شادی‌هایم بود. یادم است یکبار وقتی معلم از ما امتحان تاریخ را بصورت تشریحی می‌گرفت، لیلا نتوانست سوالات را کامل جواب بدهد و نمره منفی گرفت. خیلی حالم گرفته شد و برای اینکه جلوی بچه‌ها خجالت نکشد، نوبت من که شد، جواب سوالات معلمم را از عمد اشتباه پاسخ دادم تا او ناراحت نباشد.

بله عصر منتظرش بودم، و خدا خدا می‌کردم قبل از اینکه لیلا بیاید برادرم خانه نباشد. برادرم از من و لیلا دو سال بزرگتر بود. همیشه با هم مشاجره می‌کردند. من به آنها می‌خندیدم، ولی لیلا گریه‌اش می‌گرفت و ناراحت می‌شد و طبق عادت بچگی‌اش ناخنش را می‌جوید، ولی زود از دلش در می‌‌آمد و یادش می‌رفت.

لیلا به بهانه درس خواندن می‌آمد ولی بیشتر وقتمان صرف بازی می‌شد. خاله بازی و لی‌لی بازی می‌کردیم . چه دوران خوشی بود. لیلا برای من مثل عضوی از خانواده بود. چقدر چهره‌اش پشت آن مقنعه‌ی سفید که همیشه کج می‌پوشید و مانتو و شلوار صورتی برایم دوست‌داشتنی بود.

یک روز لیلا سرزده به خانمان آمد. دستش را با ذوق مقابلم گرفت و گفت «ببین قشنگه، نه؟»

یک ساعت مچی با بند چرمی قهوه‌ای بدستش بسته بود. گفت: «این کادوی عمویم به مناسبت تولدم هست». (یادم افتاد تولدش چند روز دیگر است و من حواسم از این مسئله پرت شده بود). گفت: «مریم پدرم گفته تا چند ماه آینده از این شهر می‌رویم و برای همیشه آنجا زندگی می‌کنیم»

با گفتن این جمله رشته افکارم پاره شد و چیزی در دلم فرو ریخت. چون فکر می‌کردم من و لیلا تا آخر عمر با هم تو یه شهر زندگی می‌کنیم. درک این مسئله برایم دشوار بود و من آمادگی مواجه با این اتفاق را نداشتم.

یاد خاطراتی که با هم داشتیم افتادم. مگر می‌شود من تنها به مدرسه بروم؟! تصورش هم برایم ناخوشایند بود. تنها سر کلاسی باشم که لیلا نباشد. چطوری می‌توانم بدون لیلا به خانه برگردم و یاد خل بازی‌هامون توی کوچه نیفتم.

من و لیلا مثل خواهری بودیم که از هم جدایمان کرده بودند. تا دبیرستان با لیلا با هم بودیم و از همه چیز و همه احوالات هم مطلع بودیم.

مثل بچه‌ها تقلا و اصرار کردم. گفتم: «چه میگویی لیلا؟ چرا اینقدر یهویی؟ نمی‌شود نروید؟»

لیلا گفت: «خودمم از شنیدن این خبر ناراحتم ولی مثل اینکه بابام تصمیمش را گرفته و فقط چند ماه فرصت داریم تا از اینجا برویم»

خیلی ناراحت بودیم ولی بخاطر اینکه بزودی قرار بود بروند سعی کردیم بیشتر کنار هم باشیم و نهایت استفاده را از وقت باقی مانده ببریم.

الان لیلا سالهاست که رفته و رشته ارتباط ما مکالمه کوتاه تلفنی بود که گهگاهی بین ما پیش می‌آمد و آن هم کم‌کم قطع شد. رفته رفته احساس کردم به ندیدن و نبودن لیلا عادت کرده‌ام. انگار دوری، ما را از هم سرد کرده بود. سالهاست رفته و من مریم دیگری شده‌ام. قطعا لیلا هم لیلای دیگری.

همیشه برایم سوال است چرا نتوانستم با بقیه مثل لیلا باشم؟ چرا لیلا با رفتنش همه چیز را با خودش برد؟ حتی حس شوخی و شیطنت برادرم را هم ربود. بعد از رفتن لیلا دیگر از آن حس شیطنت و لجبازی امیر هم خبری نبود و دل و دماغ سر و کله زدن با من را هم نداشت اما هیچوقت به این اقرار نکرد که چرا و چطور انقدر سر به زیر و منزوی شده.

لیلا سالهاست که تنهایم گذاشته همیشه از خود می‌پرسم چرا حتی یکبار به دیدنم نیامد؟ چون شهرمان زادگاهش بود و بالاخره باید برای دیدن اقوام و بستگانش می‌آمد. ولی هرگز نیامد.

چند ماه پیش خیلی اتفاقی اسمش را در اینستاگرام جست و جو کردم امیدی نداشتم که بتوانم پیدایش کنم اما شانس با من یار بود و توانستم صفحه‌ی اینستاگرامش را پیدا کنم پروفایلش عکس خودش بود. چقدر تغییر کرده بود. تپل‌تر و جا افتاده‌تر شده بود. با کمی کنکاش در صفحه‌اش متوجه شدم کارشناس طب سنتی شده و در مورد کبد چرب چیزهایی می‌گوید.

خواستم به او پیام بدهم و جویای احوالش شوم ولی هربار نوشتم و هربار پاکش کردم. یک چیزی که خودم هم نمی‌دانم چیست مانع من می‌شد تا دکمه‌ی ارسال را بزنم و هنوز هم نتوانسته‌ام این مقاومت را بشکنم.

لیلایی که الان میبینم با آن لیلای سال‌های گذشته زمین تا آسمان فرق دارد. دیگر خبری از آن دختر گوشه گیر و تنبل گذشته نبود و نمی‌دانم اصلا از مریم الان خوشش می‌آید؟ آیا هنوزم به یاد مریم هست و مثل سابق دوستش دارد؟

زمان چقدر می‌تواند آدم‌ها را تغییر دهد و به گونه‌ای که خیلی کم پیش می‌آید تا متوجه تغییراتی که در ما بوجود می‌آورد شویم. چقدر شنیدن اسم لیلا برام خاطره‌ساز شده است و گذشته را در ذهنم پررنگ می‌کند و افسوس به همان اندازه که از دست زمان دلخورم از پدر لیلا بیشتر.


مریم انصاری

کلمات وب‌سایت

‫6 نظر

  • NGr- گفت:

    واقعا عالی بود تصویر سازی نوشته ها بعد خوندن لذت متن رو بیشتر میکرد.. عاشق قلمتون شدم امیدوارم همیشه موفق باشین🍒:>

  • سعید گفت:

    عالی بود دقیقا این حس رو با دوست قدیمیم داشتم با این تفاوت که هرگز پیدایش نکردم

  • زهرا گفت:

    بسیار زیبا و قابل تامل بود👌👌👌

  • شیرین گفت:

    خیلی خوب بود.لذت بردم.👌

    • NGr- گفت:

      عالی بود واقعا تصویر سازی ای که بعد خوندش داشتم خیلی خیلی واضح بود و اینکه از قلم و نوشتتون خیلی خوشم اومد.. امیدوارم همیشه موفق باشین🍒.

  • عادل عالی منش گفت:

    بسیار هم عالی درود برشما🌹🌹

  • دیدگاهتان را بنویسید

    نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *