دل قاپیدن

دل قاپیدن - نازنین جعفرخواه

آخه خداپیغمبری این هیکلِ چهارشونه رو ببین فقط سُلطون! به من میگن اِبی هفت‌خط! 

بعدِ عُمری جیب زدن و شاخ شونه کشیدن، کلافِ این دلِ صاب‌مُرده گیر کرد به دخترِ سِدقُدرت و نخ کش شد.

یکی نیست بگه آخه لاکِردار، مگه من کفِ دستم رو بو کرده بودم؟ 

این کفترِ عشق پر زد عدل نِشِست رو شونهٔ ما. 

دِ آخه منِ لوطی رو چه به عشق و عاشقی؟ 

چند صباح پیش، سَرِ پیچِ شَمیرون مگس می‌پَروندم بِلکه یکی دوتا مسافر بیفته بِهِم. 

آفتاب سینه کشیده بود فرقِ خیابون. تو پیکان لنگر انداخته بودم و کَت‌باز، چپ و راست رو دید می‌زدم. 

یه نخ سیگار آتیش کردم و صدای رادیو رو تا بیخ بردم بالا. 

از قضا، درِ عقب باز شد و یکی نِشِست رو صندلی. از آیینه، نگاه بالا انداختم ببینم مسافره یا که نه! 

یکهو دلم هُری ریخت کف زمین. تَک‌ دخترِ سدقدرت بود. همونیکه دلم رو دو دستی بهش باخته بودم! سالها تو یه محل همسایه بودیم و سلام و علیک داشتیم.

حالی به حالی شده‌ بودم. چِشام رو از آیینه دزدیدم و خودمو زدم به اون راه. اما این قلبِ بی‌صاحاب عینهو گنجیشک عَلو گرفته بود تو سینه. 

یعنی کجا می‌رفت؟ با جُفت چشمای سُرمه کشیده و گیس‌هایی که از زیرِ روسری تا کمرش قد کیشیده بودن. 

گَل و گردنم داغ کرده بود و قلبم تو دهنم جولون می‌داد. 

با وسواس سوهان به ناخوناش می‌کشید. چشماشم سوهان به روح منِ بی‌مادر.

با لکنت و تِتِه پِتِه گفتم:«مقصدتون کدوم وَره آبجی؟» 

نِگاش رو آورد بالا و گفت:«یه خیابون بالاتر، مزون لباس عروس.» 

قلبم بیخ گلوم گیر کرد. آب دهنم رو قورت دادم و لُنگِ دورِ گردنم رو کیشیدم رو عرق پیشونیم. 

این پا و اون پا کردم تا بالاخره زبونم جنبید: 

«خیر باشه. خبری چیزیه آبجی؟» 

اون شراره‌های آتیش رو کرد زیر روسریش و خندهٔ ریزی رفت:«فرداشب عروسی منه و پسرِ آمیرزاغلام.» 

بادم عینهو توپ پلاستیکی خوابید! 

چیم از اون یِلا قبای پیزوری و درپیتی کم بود؟ با اون قیافهٔ سه در چهارش. 

حکماً واس خاطر نماز روزَش «بله» رو دو دستی کرده بودن تو پاچه‌ش. 

فرمون رو چرخوندم و تا خیابون بالایی جیکم درنیومد. جُلو مزون واستادم. 

یه ورق اسکناس گذاشت رو صندلی و دلِ ما لایِ پَرِ چارقدش جا موند. 

از اون روز دیگه این دلِ بخت‌برگشته واس ما دل نشد که نشد! 

عُمری کیف قاپیدم. جیبِ ملتو زدم، ماشین پیچوندم. 

ولی دلِ این دخترو نتونستم بقاپم جناب سروان!


نازنین جعفرخواه

کلمات وب‌سایت

یک نظر

  • مائده نصراللهی گفت:

    سلام. بسیار از داستانت لذت بردم. خیلی جمع و جور و در عین حال بیان کننده‌ی یک زندگی کامل بود. و چقدر زبان اون لوطی رو خوب از کار درآورده بودید. آرزوی موفقیت دارم براتون.

  • دیدگاهتان را بنویسید

    نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *