دستم نَشُسته بود. گه اضافی خوردم!
– «چشاتو باز کن بابا! یه باد زپرتی رو نمیتونی تحمل کنی؟»
گیج و مبهوت اطرافش را نگاه میکند. همه جا تاریک است. هر چند ثانیه یک بار با باز شدن دریچهی انتهایی، نوری میتابد. همان صدایی که شنیده بود دوباره دهان باز میکند:
– «حالت خوبه داداش؟ ضربه مربه خوردی؟ بدنت که نرمه! از جثهتم معلومه که مغز درست و حسابی نداری. پاشو! پاشو! خوب نیست جلو بزرگترا اینطوری دراز به دراز بیوفتی!»
در نور کمی که روشن و خاموش میشود، طنابی شیری رنگ و دراز را میبیند. دستش را به آن میگیرد. سطح لزج طناب حالش را بهم میزند و دوباره روی زمین میافتد. صدای خندهای توجهاش را جلب میکند. از وجود عینک آفتابی و دود سیگار متوجه میشود آن چیزی که جلوی رویش قرار دارد یک موجود زنده است! دستپاچه و منمن کنان سلام میدهد.
– «چه عجب به خودت اومدی! می دونی این موجود محترم که جلو روت واسّاده کیه؟»
کرم اعظم عینکش را پایین میدهد و از بالای آن به دوست قلابدارش نگاه میکند.
قلابدار ادامه میدهد:
– «خب بچه! مثل اینکه لال شدی! بگو ببینم اسمت چیه؟ اومدی اینجا چهکار؟»
لرزی به اندام ظریف بند انگشتی میافتد. چشمهایش لوچ میشود و با صدایی که از ته چاه بیرون میآید شروع به صحبت میکند:
– «کرمک!»
هر دو میزنند زیر خنده.
صدای هوا در تونل میپیچد. دستی کرمک را به کنارهی تونل میکشاند . بادی بدبو و پرفشار از داخل روده میگذرد. با آرام شدن فضا دوباره هر سهی آنها کنار هم جمع میشوند.
– «خب کرمکی! خیلی برام عجیب بود که اینجا ببینمت! بذار معرفی کنم. ایشون از قدیمیای اینجاست. جناب آسکاریس! میبینی که قدش خیلی درازه و نصفش هنوز تو رودهی باریک مونده! منم قلابدارم. چون دهنم سه تا دندون داره عینهو میخ! قدمو نبین که فقط یک سانته! وقتش برسه کل خون همین آدمی که تو شیکمشیم هم میخورم!»
رودهی بزرگ آرام آرام حرکت میکند و بدن آسکاریس روی چینهای کوچک و بزرگ آن میلغزد. بویی مشمئزکننده و بدون رنگ در فضا میپیچد! قلابی چشمهایش را میبندد و از اعماق وجود استشمام میکند! آسکاریس با سیگار نیمسوزش توی سر قلابی میزند و با تشر به او میگوید:
– «چته قلابی؟ مگه تا حالا گُه نخوردی؟! چرا جلوی مهمونمون یه طوری رفتار میکنی انگار دفعهی اولته؟»
قلابی که هنوز مست از بوی غذای در راه است، آهی از ته دل میکشد و میگوید:
– «آسکاریس جان، بوی تازهای میده! گمونم این آدم شکم گنده امروز گُههای خوبی خورده.»
آسکاریس سرش را به نشانهی تاسف تکان میدهد. عینکش را بالا میدهد و سیگارش را که از وزش باد خاموش شده، روشن میکند:
– «خب کرمک خان. چطور تنهایی؟ دوستی؟ داداشی؟ خواهری چیزی نداری؟»
– «داشتم جناب آسکاریس. ولی ولی…»
ناگهان بغضش میترکد و به گریه میافتد.
– «خب خب.. میدونم چی شده. گریه نکن. راستشو بخوای این زندگی کرمکا هم زندگی تلخیه. تلخ و خیلی کوتاه!»
قلابی که مستی بوی غذا از سرش رفته وسط حرف آسکاریس میدود و میگوید:
– «رئیس اجازه بده من براش بگم!»
آسکاریس که حوصلهی بحث با قلابی را ندارد سکوت میکند.
– «خب ببین کرمکی! بذار از خودمون شروع کنم. داش آسکاریس از قدیمیای اینجاست. خیلی بزرگ و با مرامه و همونطوری که از پرستیژش معلومه حاصل یه گُه خوب بوده! داستانشم اینه که یه روز همین آدمی که ما توی رودهشیم با دوستاش میره بیرون. حواست به منه کرمکی؟»
کرمکی که انگشت اشارهاش را تا بند سوم در یکی از سوراخهای بینیاش کرده بود، باز چشم هایش را لوچ میکند و با ترس میگوید:
– «بله بله. حواسم با شماست!»
– «خب داشتم میگفتم. اینا شروع میکنن به حرف زدن درمورد کار و بار جدید رفیقشون. یکی میگه بابا این چه کاریه؟ خیلی بیکلاسه! اون یکی هم تائید میکنه و خراب میشن سر این دوست بیچارهشون. اونم دوستی که بالاخره بعد از مدتها از بیکاری دراومده. ته ته تهش هم که این بدبخت رو از همه جای دنیا ناامید میکنن، میگه: البته رفیق، به من ربطی نداره چون این زندگی خودته! بعدم یه تیکه از پیتزای جلوی روش رو با یه حمله قورت میده. حالا کرمکی، تو میدونی آسکاریس کجا بوده؟»
کرمکی که از هیچ جای داستان سردرنمیآورد، سرش را به دو طرف تکان میدهد.
– «خب. تخم آسکاریس وسط همین گُههایی بوده که این آدم داشته از زندگی دوستش میخورده!! یعنی میخوام بگم انقد این آدما سرشون تو ماتحت بقیهست که هر چی بیرون میاد رو میخورن. نتیجهش میشه همین کرم سفیدی که در محضرش قرار داریم! البته جسارت نباشه! ایشون از خوبای دنیای کِرمان! حاصل گهخوری یه آدم روشن فکر و باکلاسه! واسه همینه که اصالت داره! یه رودهست و یه رئیس!»
آسکاریس که از تعاریف قلابدار لذت بردهاست انگشت شستش را به نشانهی تائید بالا میآورد.
قلابدار از خوشحالی رئیس سر ذوق می آید و ادامه میدهد:
– «داستان منم یه چیزی تو همین مایههاست. فقط فرقش اینه که من از یه جامعهی متوسطم. امثال من بیشتر جاها پیدا میشن. از یه گه متوسط اومدم. قضیه هم این بوده که باز همین آدم یه روزی نشسته بوده پای صحبتای خاله زنکی یه عده سبزی پاککن! بعد چی میشه؟ موقع سبزی پاک کردن میشینن دربارهی دختر همسایه پایینی و نامزدش صحبت میکنن. یکی میگه عَی عَی این نامزدش چنون شارلاتانیه که دومی نداره! اون یکی میگه: اوه اوه مگه نشنیدی که قبلا زن داشته و طلاقش داده؟
انقدر از اینور و اونور حرف میارن که دیگه کسی نمیفهمه چی راست بوده چی دروغ! این حرفا گوش به گوش میرسه به مادر دختره و کلی دعوا و قهر و جدایی ایجاد میکنه!
طبق معمول این سبزیپاککنا وقتی خیالشون راحت میشه میگن: البته هر کس زندگی خودشو داره! به ما ربطی نداره! بعدم با سبزیهایی که بالای سرشون همهی این حرفا زده شده، چند وعده قورمه سبزی درست میکنن و نفری ۷ وعده میخورن. حاصلش میشه منی که میتونی هزار تا شبیهم رو همینجا پیدا کنی!»
کرمکی که از داستان زندگی دوستانش شگفتزده شده دستش را بیشتر در بینیاش فرو میکند و با چشمهایی که مثل چشم وزغ بیرون زده، به دهان قلابدار قلابی زل میزند!
قلابی که بالاخره گوشی برای شنیدن پیدا کرده، وراجی هایش را از سر میگیرد:
– «خب.. قضیه این بود! من و آسکاریس درسته از جاهای مختلفی اومدیم! ولی داستانمون کم و بیش شبیه همه! هر دوتامون حاصل گهخوری آدما تو زندگی بقیه بودیم. اما تو فرق داری! تو مثل ما نیستی!»
کرمکی با تعجب میگوید: «من چه جوریام؟»
– «راستشو بخوای، یه کم توضیحش سخته! تو حاصل گهخوری آدما از زندگی خودشونی! واسه همینم هست که کم پیدا میشی! یعنی وقتی امروز دیدمت با خودم گفتم عجبی این آدم شیکم گنده بعد از ۳۰ سال گهخوری از زندگی مردم، یه بارم گه زندگی خودش رو خورد!
میدونی تو از اول تو ماتحت آدما زندگی میکنی! وقتی میشینن یه بار با دقت به زندگی خودشون فکر میکنن و ماتحتشون رو میخارونن، تو میای زیر ناخناشون و از اونجا یه جوری وارد دهنشون میشی! هر چند سال یکبار اتفاق میوفته!»
کرمکی در این زمان به بدن نرم و لزج آسکاریس تکیه میدهد و از شاخ بودن خودش لذت میبرد. اما یک جمله از قلابی کافیست تا او را از بهشت به جهنم پرتاب کند:
– «ولی متاسفانه کرمکایی که ما تا حالا دیدیم زیاد دووم نمیارن….»
سکوت مرگباری بر روده حاکم شده. نه صدای هوا و نه بوی غذا به مشام نمیرسد. انگار که روده هم از سرنوشت تلخ کرمک به عزا نشسته است.
قلابی نفسی عمیق میکشد و برای دلداری میگوید:
– «ببین کرمکی تو میتونی به خودت افتخار کنی! چون میشه با وجودت ثابت کرد که این آدما گاهی وقتا به جای سرک کشیدن تو زندگی بقیه، به خودشون نگاه میکنن که ببینن چند چندن؟ اگه زندگیت کوتاهه ولی ارزشمنده! امثال من و آسکاریس زیاد پیدا میشه. راستشو بخوای هر روز هم غذاهای خوب و مقوی برامون میرسه. بالاخره زندگی…»
وسط جملات انگیزشی قلابی ناگهان بادی پر قدرت خودش را به دیوارههای روده میکوبد. باز بوی مشمئزکنندهای بر فضا حاکم میشود. با آرام شدن فضا، قلابی خودش را از میان غذاهای تازه رسیده بالا میکشد اما اثری از کرمک نمیبیند. آسکاریس سیگارش را خاموش میکند و مشغول غذا خوردن میشود.
لقمهی اول به انتهای بدنش میرسد و قدش را بلندتر میکند. صدای غلیان آب سیفون میآید! هر دو بهم نگاه میکنند. یک جمله بینشان رد و بدل میشود و به ادامهی غذا میپردازند: «البته به ما ربطی نداره! زندگی خودش بود!»
مائده نصراللهی
5 نظر
شما که مینویسی قطعا قشنگه و عمیق
چندسطر اول رو که خوندم گفتم بعیده ولی بعدش فهمیدم این فقط میتونه کار خودت باشه.
زندگی دیگه
ایده جالب و جدیدی بود🤣🤣🤣
مائده جان عزیزم چ قلم هنرمندانه، زیبا و جذابی
ممنون که داستان قشنگ متفاوت و خلافت رو با ما به اشتراک گذاشتی
و من حسااابی ازش لذت بردم
قلمت مانا دوست عزیزم👌🏻👏🏻👏🏻👏🏻💚🥰
مگه میشه خانم نصرالهی بنویسه و بد باشه؟!!!
قلم خوبی دارند ولی خود قصه رو دوست نداشتم.