تکه ای از هزار
پدر میگفت:
_ دختر خودمه دیگه؛ به من رفته.
مادر از آنطرف با حالتی خندان و غرور آمیز میگفت:
_ نخیر کی گفته به تو رفته؟! خب معلومه هوشش مثل منه.
و صحبت و شوخیها بینشان رد و بدل میشد.
از مسافرت کوتاهی برگشته بودم؛ نمرات کل و اولویتبندی رشتهها را داده بودند.
اولویت اول: ریاضی و فیزیک،
اولویت دوم: تجربی،
اولویت سوم: انسانی.
از بچگی، از همان وقتها که نمیدانم کِی بود، حتما توی سرم خوانده بودند که باید دکتر شوی؛ همین باعث ایجاد علاقهای کاذب در من شد.
باهوش و با استعداد بودم؛ درسهایم را خوب میخواندم؛ بالاترین نمرات را داشتم و در عین حال شیطنتهای کودکی و نوجوانی را که بعدها تماما سرکوب و به شادی و لبخندهایی نمادین تبدیل شد.
حالم خوب بود. میگفتم درس میخوانم و دکتر میشوم و انگار آرزوی دکتر شدن تنها چیزی بود که از زندگی میخواستم. در همان روزها کمی با پدر و مادر صحبت کردم. به آنها میگفتم:
_ من میخوام برم انسانی؛ وکیل بشم.
_ نه! شغل وکالت برای زنها خوب نیست؛ ناامنه.
_ خب حداقل کارمند دادگاه میشم.
_ نه، مگه تو دادگاه به زن مقام و مرتبه میدن؟!
وارد رشته تجربی شدم؛ رویای دکتر شدن بخشی از ذهنم را اشغال کرده بود و باقی آن به شیطنتها و شوخیهای دوران مدرسه میگذشت. فکر میکردم زندگی همین بگو مگوهای گذرا و شوخیها و وقت گذراندنهای زنگ تفریح است.
نمراتم بالا بود؛ از طرف مدیر مدرسه و دبیرها مورد تشویق قرار میگرفتم.
دفترچه سورمهای کوچکی با نقش گل رزهای صورتی و برگهای آبی پررنگ خریده بودم. هر از گاهی دست به قلم میشدم و افکارم را روی کاغذ پخش میکردم. چه میدانستم همین نوشتنها و پخش کردن افکار در آیندهای نه چندان دور، همچون پیچکی کُشنده مرا در آغوش میکشید.
دوران کرونا شروع شد؛ مدارس تعطیل و همه ارتباطات دوستانه از بین رفته بود.
درست همانوقت که باید میخواندم و میخواندم و تلاشهایم را مستمر میکردم، همه چیز از هم فرو پاشید! آنطور که باید درس نخواندم؛ غم از دست رفتن عزیزی را که حالا زیر خروارها خاک خوابیده است، تجربه کردم؛ حس بلاتکلیفی و خواستن و خواسته نشدن را؛ حس کوله باری از غم و اندوه که گویا قرار نبود هیچوقت دست از سرم بردارد.
به خودم که آمدم، دو سال گذشته بود. دختری گوشهنشین و غمگین شده بودم؛ تا صبح بیدار میماندم و برای رهایی از حرف و حدیث اطرافیان تا پس از نیمه ظهر میخوابیدم.
تلاش میکردم که دوباره بلند شوم؛ دوباره جان بگیرم؛ اما هربار بدتر از قبل زمین میخوردم.
مینوشتم تا آرام شوم. نمیدانستم از چه و برای چه؟ ولی قلم را که در دست میگرفتم، نمیدانستم به کجا پرواز میکنم؛ بالهای خیالم پر میگشودند تا دور دستها.
سراغ هنر رفتم؛ نقاشی را امتحان کردم. شروع کردم به نقشاندازی روی تکههایی از سفال و نمیدانستم که چطور طرح را به اتمام میرساندم!
هوا سردتر که شد، ایده بافتن به سرم زد. بیدرنگ قلاب و کاموایی را در دست گرفتم و شروع به بافتن کردم. از آموزشهای جامع بدم میآمد؛ کمی آموزش میدیدم و باقی کار را ذهنی پیش میبردم. حقیقت این بود که من برای پزشک شدن خلق نشده بودم؛ برای دختر خوب خانه بودن و حرف گوشکن پدر و مادر بودن هم همینطور.
خیال من زیاد بود؛ آنقدر که سرم روی تنم سنگینی میکرد. اگر جلویش را نمیگرفتم، باید مثل کلاف کاموایی که روی زمین پخش میشد دنبالش میگشتم تا سر رشتهاش را پیدا کنم. هزار بار به ادبیات فکر کرده بودم؛ به زبان، به آشنایی با ملتهای دیگر، به استقلال، به روزی که نام من افتخار بیافریند و اما زهی خیال باطل؛ خانواده من آرزوهای دیگری برایم داشت!
من برای اولینبار قفس را شکستم. پا بر روی ذهنیتها و عقاید در سر پروراندهشان گذاشتم و مدتها سعی کردم همه چیز را نادیده و ناشنیده بگیرم. راه و زندگی من بود.
در بزرگسالی، آنهنگام که گوشهای از خانه خودم نشستهام؛ هیچکدام از اطرافیان نرسیدنها و اهداف و آرزوهای پایمال شده من را گردن نمیگیرند؛ بلکه فقط اسم و رسم و نماد و افتخار من را میبینند. نه سختی و رنج اول راه را و نه پایان آنرا؛ ولی بالا نگه داشتن پرچم را چرا.
پشت میزم نشستهام. در حالی که موسیقی بیکلامی طبق عادت سکوت اتاق را در هم میشکند، همه گریهها و فکرهای گذشته را به یاد میآورم؛ همه دلگرفتگیها و دلخوریها. اما گریههای من چه کاری را از پیش میبرد؟ کدامین دو تکه خورد شده چینی نازک دلم را کنار هم میگذارد؟! جز اینکه سوی چشمانم را میگیرد و تورمی یک روزه را پشت پلکهایم باقی میگذارد. حالا یک من ماندهام و یک زندگی، یک گوی و یک میدان!
خواستهها و آرزوهای بلند بالایی دارم؛ به قامت آن بید مجنون سر به فلک کشیده در عمارتهای تُهی از سکنه. راه پیشرو دراز و ناهموار است؛ همچون جاده ابریشم دوران باستان. گاهی شاید حس کنم در کویر بزرگی بیهدف و بیجهت راه میروم اما ادامه میدهم؛ مرگ یکبار و شیون هم یکبار!
برای خودم و زندگیم، برای باقی ماندهی روح و تکههای خورد شده قلبم. از فکر و خیالهای گزاف، از سردردهای عصبی، از همهچیز خسته شدهام. تنها رمقی را که دارم، پای هر آنچه میخواهم میگذارم؛ خواه خوب باشد، خواه بد؛ برسم یا نرسم، فرقی نمیکند. اگر بشود هر آنچه من میخواهم که هزار بار بر خودم درود و اگر نشود، حداقل قبل از بستن چشمهایم از دنیا خیالی آسوده دارم برای اینکه خواستم، جنگیدم و با بالهای بریده شده تلاش کردم.
همه چیز تکراری شده؛ رنگهای چهار فصل سال، باران و طوفان، رعد و برق و حتی بوی خاک نم خورده پس از باران و باد سرد استخوانسوز زمستان. انگار نوار کاست مکالمههای اولین ترم کلاس زبان عمرم را روی رادیوی ماشین پدر گذاشتهام و پس از هربار تمام شدن دوباره به نقطه اول بر میگردد.
هیچچیز مرا خوشحال نمیکند؛ خیلی کم پیش میآید در مکانهایی خاص و روزهایی انگشتشمار از ۳۶۵ روز یک سال خورشیدی مطلقا بی فکر و اندیشههای بیهوده احساس خوشی و شادمانی داشته باشم.
گِله و شکایت یا عذر و بهانهای نیست؛ ماهیت زندگی همین است. حس تنهایی در شلوغترین مکانها و غم و اندوه که گویی بخشی از اعضای بدنم شدهاند و بارشان را به دوش میکشم. قرار نیست چیزی تغییر کند؛ در هر جای زمین و زمان که باشم، زندگی همین است؛ مجموعهای از فراز و نشیبها و خوشی و ناخوشیها.
از اطرافیان انتظاری ندارم؛ شاید از پدر و مادرم هم. هرکدام از ما یکبار به دنیا آمده و زندگی را تجربه میکنیم. من با تکرار مکرر حرفها و عقایدم نمیتوانم روی ذهنیت آنها تغییری ایجاد کنم. آیا شما میتوانید ریشههای درخت تنومند چند سالهای را پس از محکم شدن در خاک تغییر شکل دهید؟ نمیتوانید.
پس بیتفاوتی را اولویت کارم میگذارم. زخم زبانها، سرکوفتها، همه و همه را از یک گوش شنیده و از دیگری بیرون میکنم. صدای خرد شدن قلب و احساسم را هم که دیگر نمیشنوم مگر اینکه هر از گاهی کسی بخواهد آن را مانند ساعت شنی تکان دهد و همه چیز دوباره از دریچه تنگ زمان گذر کند و آه از نهادم بلند شود.
روزها به همین روال تکراری میگذرند و زندگی گویا شبیه یک پرانتز نافرجام شده است.
همچنان صدای موسیقی بیکلام در اتاق پخش میشود. همانطور که جسمم روی دیوار سایه افکنده است، افکارم هم روی زندگی…
رضوان شیاسی
6 نظر
داستان خوب و قابل تاملی بود👌
ممنون✨️
عاالیی بود🥺 با همه وجودم درکت میکنم🥲💔
قربونت برم عزیزم.🥲🫀🫂
خیلی زیبا بود
منو غرق افکار خودت کردی💕
قربونت برم عزیزم🤍