تحلیل کوتاهی از داستان قفس صادق چوبک
در موضع تحلیل آثار ادبی و هنری شاید اولین چالش این است که آیا همه آنچه به عنوان نماد و تحلیل و نقد از ذهن گذشته، دقیقا همان چیزی بوده که صاحب اثر به آن فکر کرده و تلاش کرده تا آن مفهوم را به مخاطب خود منتقل کند یا اینکه بسیاری از آنها زاییده ذهن مخاطب است.
اما باید گفت که این موضوع اهمیت چندانی ندارد چراکه غایت هنر به چالش کشیدن مخاطب است برای فکر کردن و همین که اثر، این چالش ذهنی را برای مخاطب خود ایجاد کند، یعنی به وظیفه خود عمل کرده است. البته باید در نظر داشت که صاحب اثر نیز در این میان بیشترین تأثیر را دارد چراکه اثر تراوش ذهن وی و حاصل دغدغههای اوست.
داستان «قفس» یکی از داستانهایی است که در مجموعه داستان «انتری که لوتیاش مرده بود» به چاپ رسیده است. چوبک در این داستان در پی نشان دادن جامعهای منفعل و آسیب دیده، بوده است اما همانگونه که چوبک مورد بیمهری قرار گرفته این قصه کوتاه هم مورد بیمهری قرار گرفته و کمتر به ابعاد ظریفی که نویسنده به آن پرداخته است، توجه شده.
نویسنده به جای اینکه دریایی از کلمات را برای انتقال مفهوم و دغدغه ذهنیاش به کار گیرد، مفاهیم را در متنی کوتاه بیان کرده و همین موضوع باعث شده که این متن، مملو از اشارات و نمادها باشد که شاید کمتر مورد تحلیل قرار گرفتهاند.
قفس بیش از پنجاه سال پیش نوشته شده اما به قدری فضای آن آشناست که گویی امروز آن را زیست میکنی.
چوبک این یکهتاز داستاننویسی ناتورالیسم در ادبیات ایران، در این داستان از جامعهای نمادین سخن گفته اما به اینکه این جامعه کجاست یا در چه دوران تاریخی است، هیچ اشارهای نکرده است. این داستان عاری از شخصیتپردازی است. همانگونه که همقفسان با هم بیگانهاند، خواننده نیز با آنها بیگانه است و گویی نیازی هم به شناختن آنها ندارد.
همانطور که از نام داستان پیداست، تمام اتفاقات در قفسی در کنار جویی کثیف و بدبو میافتد. این قفس مملو از ماکیان (مرغ و خروس) است از نژادهای مختلف که این اشارهای است به تنوع نژادی در جوامع انسانی. اما چیزی دیگر دراین میان جلب توجه میکند. خروس خصی که یک نژاد نیست بلکه یک صفت است.
خروس در ادبیات نشانهی آگاهی و بیداری است و خصی به معنی اخته. این ترکیب نشانه افرادی در جامعه است که استبداد آنها را خاموش کرده، فارغ از نژاد، جنس و رنگ.
آن سوی میلههای قفس، یعنی آزادی ولی خارج قفس مملو از زشتی و کثیفیست. خارج از قفس، مرگ به انتظار نشسته است.
قفس سرد است و از فضلهها فرش شده. همه در میان فضلهها روزگار میگذرانند اما پس از خوردن آب سر را به نشانه سپاس و شکر تکان میدهند گویی تقدیر خود را اینچنین میبینند و از آن راضی و شاکرند. گاهی سعی میکنند تا به زیرپا گذاشتن همقفسی جایگاهی راحتتر به دست بیاورند، گاهی به بیرون خیره مینگرند اما راه فرار نبود. جای زیستن هم نبود.
در جامعهای که حتی نیازهای اولیه از افرادش دریغ شده، ارزشهای اخلاقی رنگ میبازد. همه درد مشترکی دارند، مورد ظلم واقع شدهاند و در عذابند. همه مانند همند و هیچکس روزگارش از دیگری بهتر نیست. آنها با یک محکومیت دستهجمعی در سردی و بیگانگی و تنهایی و سرگشتگی و چشم به راهی برای خودشان میپلکیدند.
ظلم را میدیدند که همچون دستی سیاه و زشت بر سرنوشت آنها چیره میشود اما دم برنمیآورند. خود را لایق بهتر بودن، نمیبینند و به دنبال تغییر نیستند. یکی از آنها کم میشود، شکنجه میشود، کشته میشود اما تمام این عذاب تنها چند لحظهای زندگی را متوقف میکند و بعد همگی به روند عادی زندگی بازمیگردند، به دنبال دانه، به دنبال جایی کمی راحتتر و در حال شکر از تقدیر.
به حکم غریزه تولید مثل میکنند تولیدمثلی عاری از احساس، عاری از عشق بازی، عاری از رفتار انسانی و بهسان خروس، کوتاه با اینکه دیدهاند دست سیاه که نماینده ظالم است، حتی اجازه نمیدهد نطفههاشان به ثمر برسد. و همقفسان چشم بهراه، خیره جلوی خود را مینگریستند.
چوبک در جای جای این داستان، جامعهای منفعل و بی تفاوت را تصویر کرده است. جامعهای که تقدیر خود را پذیرفته و در منجلاب سیاهی روزگار میگذارند. نوع تصویرسازی چوبک با اینکه دقیق است اما همیشه از عمق سیاهی میآید، گویی میخواهد سیاهی را به رخ خواننده بکشد و شاید همین تاریکی و سیاهی تلنگری به ذهن خوابزده مخاطب باشد.
قفس در عین کوتاهی و بی تکلف بودن پیامی بزرگ دارد. نویسنده از تمثیل قفس و ساکنانش، برای نشان دادن جامعهای خسته و درگیر ملال بهره برده و فضایی را تصویر کرده که امروز هم پس از خواندنش درگیر حسی مشترک و همزادپنداری میشویم.
نکته آنجاست که آیا این داستان تلنگری برای خوانندگان است و یا تنها چند لحظهای زندگی را متوقف میکند، خواننده به روال عادی زندگی بازمیگردد و تقدیر خود را شاکر است یا در انتظار کمکی از غیب.
نیکیار راستین راد