به صرف قرمه سبزی و شراب مونبزیلک

به صرف قرمه سبزی و شراب مونبزیلک - سارا اطهری

زن جوانی که از آغاز مهمانی بخاطر هیکل باریک جدیدش مورد تعریف و تمجید حضار قرار گرفته بود، سخت مشغول شرح چگونگی عمل لیپوساکشن اخیرش بود:”آره به رامین گفتم دوهفته‌ای میرم ایران و انجامش میدم و میام. هم ارزونتره هم مامانم اینا اونجا هستند و ازم مراقبت می‌کنند. تو هم این دوهفته رو اینجا با بچه‌ها حال کن ببین من چی می‌کشم.”

زری با تعجب گفت:”غذا رو چیکار کردی؟ فرخنده اومد؟”
زن جوان با پوزخند گفت:” فرخنده؟! نه بابا. بهش زنگ زدم، گفت خانم اون وقت رخصتی وم کابل” جمله‌ی آخر را در حالی که گردنش را به نشانه‌ی تقلید از فرخنده با مسخرگی می‌چرخاند تکرار کرد.
:”وا یعنی چی؟”
:”ا؟ *وَکانس رو می‌گفت دیگه زری جون.”

“والله چه خوب تو این مملکت کلفتا هم فهمیدن وکانس چیه. اینا تو دهاتشون چه میدونستن آخرهفته چی چی هست چه برسه به وکانس. ها ها. دیگه منم زنگ زدم به حلیمه. یکم اون می اومد غذا درست می‌کرد، یکم پیتزا، یکم این ور اون ور تا دو هفته شد.”
و در حالی که دست راستش را روی شکمش گذاشت ادامه داد:”سرتون رو درد نیارم قلمبه رفتم باربی برگشتم.”

فرزانه که با دقت چندین بار هیکل شراره را برانداز کرده بود با لبخندی تحسین‌‎آمیز سرش را به معنی تأیید تکان داد و پرسید:”شراره جون چند کیلو کم کردی؟”

و شراره باد به غبغب‌کنان پاسخ داد :”هشت کیلو” و در حالی که همچنان دست راستش روی شکم صافش بود، به قصد اشاره شروع به مالیدنش کرد و گفت:”دکتر گفت فقط پنج کیلوش چربی شکم بود.”
و سپس بلند شد. چرخی زد، موهای سشوار زده بلند تابدارش را به کنار شانه انداخت. به دامن کوتاه نارنجی قهوه‌ای زیبایی که برتن داشت اشاره کرد و با نوعی افتخار و خوشحالی گفت: “مثلا این دامن رو همون اوایل اومدنم خریدم و فقط یکبار پوشیدمش و دیگه تو تنم نمی‌رفت. امروز بعد از شیش سال پوشیدمش.”
فرزانه با تایید گفت:”آفرین. عالی شدی, بِقَوو*.”
و در تایید او بقیه‌ی خانوم‌های جمع نیز شراره را به خاطر نتیجه‌ی حاصل شده تحسین کردند.

من که در تمامی مدت این مکالمه‌های زنانه نه چندان جذاب تنها فرد ساکت همراه با لبخندی تصنعی بر لبانم بودم تصور کردم که باید حرفی بزنم و یا نظری بدهم. و گرنه سکوت طولانی‌ام از اول دورهمی معانی خوشایندی برای حضار آن جمع پیدا نمی‌کرد. رو به شراره گفتم:”چه خوب که خوشحالید. مهم همین رضایت از خودتونه.”\

صادقانه‌اش این بود که اصلا موافق با آنچه گفته بودم نبودم. رضایت به قیمت چنین عملی برایم منطقی به نظر نمی‌آمد. با خودم تکرار کردم:”اشکال نداره چیزی رو گفتی که دوست داشت بشنوه، ولش کن. تو مصلح اجتماعی نیستی، صد بار!”
شراره با لبخندی گفت:”آره، الآن دیگه از خودم راضی‌ام.”
صدای دیگری در من گفت:”ها ها، بیچاره وایسا یکم بگذره، دوباره از خودت بدت میاد. تو هم الکی تأییدش نکن دختره‌ی چاپلوس. لال می‌موندی بهتر بود”
همچنان همراه با همان لبخند تصنعی در حال کلنجار با خودم بودم که هدیه، دختری آرام که به تازگی گیاه‌خوار شده بود، با همان چشمان زیبای مهربان و لبخندی همیشگی رو به من کرد و گفت:”راستی تو چیکار می‌کنی؟ کارها خوب پیش میره؟”

هدیه را دوست داشتم. لحنش همیشه مهربان بود. بدون قضاوت حرف می‌زد و با توجه به همه گوش می‌داد. معاشرت با او لذت‌بخش بود و من همیشه وقت صحبت با او خودم را در محیط امنی احساس می‌کردم.
:”هیچی دیگه، کار درس، درس کار. خوب رو نمی‌دونم ولی پیش میره”
و هدیه ادامه داد:”اون رئیست، استادت، کی بود زنیکه‌ی دیوونه اون چی شد؟ همچنان اذیت میکنه؟”

و من زخم‌خورده انگار که دو گوش شنوا پیدا کرده تا تمام بغض و نفرت انباشته از آن آزمایشگاه لعنتی را جایی خالی کند، مانند آتشی زیر خاکستر که کسی بر او دمیده، گر گرفتم:”زنیکه‌ی عوضی نتایجم رو برداشت، بدون اینکه بهم
بگه رفت تو یه کنگره ارائه‌شون کرد. اصلا باورت میشه؟”
:” چرا باورم نشه؟ همشون همینن. تو چطوری فهمیدی؟”
:”آخه باهم قرار جلسه داشتیم که نیومد. از تکنسین پرسیدم کجاست گفت نیست برای ارائه نتایج رفته.
من رو می‌بینی؟! انگار یهو روم آب یخ ریختن، گفتم پس چرا کسی به من چیزی نگفت؟ خود تکنسینه هم از این موضوع معذب بود، بعدم گفت بهت نگفتیم چون نمی‌خواستیم داستان بشه.”

هدیه مبهوت و کمی عصبانی از ماجرا گفت:”داستان بشه؟! اگه از خودشون بود هم این کارا رو می‌کردن؟! نه معلومه نمی‌کردن.” و دستش را به معنای همدردی روی دستم گذاشت. با لحنی آرام و دلجویانه گفت :”می‌فهممت. آدم بهش بر می‌خوره ولی همینه دیگه کاریش نمیشه کرد.” گویی از جوابی که داده بود راضی نباشد، ادامه داد: “حالا مگه اون کنگره‌ی کوفتی چقدر مهم بود قربونت، ولش کن اصلا. مدرکت رو بگیر بیا بیرون برو دنبال کار و زندگیت، گور بابای اون آزمایشگاه رو هم کرده.”

می‌دانستم نمی‌شود کاری کرد؛ حس ناامیدی و استیصال مثل خوره تمام جان و روح من را می‌خورد.
:”خوب اون رو همه جا می‌شناسن. من برای آینده، برای همون کار احتیاج به شناخته شدن دارم. حیف شد، موقعیت خوبی بود برای خودی نشون دادن. محقق‌های معروفی میومدن. بهرحال این من بودم که آخر هفته‌ها از شیش صبح می‌رفتم لابراتوار تا الی ماشالله کار می‌کردم نه اون. اون‌ها نتایج من بودن نه اون.”

آهی بلند کشیدم و ادامه دادم :”هر چند که قانوناً اختیار همه چیز حتی نتایج با لابراتوار هست نه من.”
و چون نمی‌خواستم با ادامه‌ی این بحث بیشتر خودم را شکنجه کنم گفتم:”ولش کن، بهرحال مملکت خودمون نیست دیگه، هرچی باشه ما خارجی‌ایم. به قول تو از خودشون نیستم دیگه.”

عذرا زنی میانسال که به تازگی از همسرش جدا شده بود و در تمام مدت دورهمی با شوخی‌هایش تلاش در نشان دادن خوشحالی‌اش از این موضوع بود رو به من کرد و گفت: “اینها رو ول کن. بگو ببینم کُپَنچی؟ حالا بعد اینهمه سال تونستی یه شِقی، کسی رو پیدا کنی؟”

اینهمه سال! اما من تنها چهار سال بود که مهاجرت کرده بودم و حالا این زمان مگر چقدر طولانی بود که باید فرصت آشنایی با کسی را هم پیدا می‌کردم.
انگار همین دیروز بود که بعد از ۲۴ ساعت در راه بودن خسته و کوفته، در حالی که قطره‌های باران محکم و بی‌رحمانه بر سرم می‌کوبیدند با یک چمدان ۳۵ کیلویی قهوه‌ای و یک کیف کامپیوتر سبز تیره که از شدت باران خیس شده بودند محکم به در پذیرش خوابگاه مشت می‌زدم.

بعد از چندبار زنگ زدن کسی جواب نداد و من از ترس گذراندن شب در خیابان همچنان مانند دیوانه‌ها به شدت به در می‌کوبیدم. در نهایت بعد از ده دقیقه سماجت زنی جوان و زیبا در را باز کرد و زمانی که من را مثل موش آب کشیده دید با لبخند گفت:”سارا احمدی؟ داشتم می‌رفتم دیگه”

چقدر این زن را دوست داشتم و چقدر برایش با همان فرانسه نصف و نیمه‌ام درد و دل می‌کردم و او چقدر به من کمک کرد.

یک سال اول تنها صرف فهمیدن این شد که کجا هستم و چگونه باید واحدهای سنگین درسی را با آن زبان ناقص در دانشگاهی در شرق فرانسه بگذرانم. چقدر از آن دانشکده و همکلاسی‌هایم بیزار بودم. تقریبا روزی نبود که سوژه‌ی تمسخر و خنده‌های زیرکی همکلاسی ها بخاطر نفهمیدن سوال استاد یا دست و پا چلفتی بودن ناشی از استرس حس قضاوت شدن نباشم.

بعد از نه ماه تنهایی و به محض دوستی با اوقِلی* برای دوره‌ی کارآموزی چهار ماهه راهی ژنو شدم. سپس در جستجوی رویای یک زندگی دانشجویی در پاریس از دانشگاهی پذیرش گرفتم و از آن زمان ماندگار این شهر شدم. چقدر مثل برق و باد گذشت.

:”چهار سال اینهمه سالی هم نیست عذرا جون. نه، با کسی آشنا نشدم. وقت گشتنش رو هم ندارم.”
آنگونه که عذرا اخم‌هایش را در هم کرد فهمیدم که گویی از جوابم راضی نیست.

شراره که گویی دوباره مجالی برای صحبت پیدا کرده رو به من با لبخندی تمسخرآمیز گفت:”هه، آخه قربونت وقت گشتن هم که داشته باشی این طوری که نمیشه. یکم به خودت برس. مویی رنگ کن، آرایشی کن، ورزشی کن که یکم به فرم بیای.”
از شنیدن این جملات متعجب بودم. چطور می‌توانست با این وقاحت اظهارنظر کند. دوباره صدایی در درونم گفت :”خفه شو زنیکه‌ی قَسیست* بیچاره.”

زری در حالی که می‌رفت تا به خورشت قرمه سبزی که برای شام پخته بود سر بزند رو به جمع با لبخند گفت :”بابا دوستم دیگه داره خانم دکتری برای خودش میشه، وقت این کارا رو نداره که.”

از کنارم رد شد و با مهربانی دستی بر شانه‌ام کشید. با آنکه فقط چند سالی از من بزرگتر بود همیشه مانند مادرها مراقبم بود.

یکسالی از آن بعد ازظهر گرم آخر ماه مِی، داخل پارک می‌گذشت. ازشدت گرمای داخل سوییت سیزده متری همراه با کامپیوتر و مقاله‌ها به پارک نزدیکی در بیست دقیقه‌ای آپارتمان پناه برده بودم. در حال صحبت کردن تلفنی با مادرم و طبق معمول شکایت کردن از اوضاع بودم که زن جوان زیبا و خوش‌پوش صندلی بغلی برایم دست تکان داد. بعد از پایان مکالمه تلفنی فهمیدم که ایرانی است و با دخترش ساکن پاریس. انقدر مهربان و خوش خلق بود که به سرعت باهم دوست شدیم. خیلی زود خانه‌ی زری برایم خانه‌ی امنی شد که اکثر جمعه شب‌ها پناهگاه تنهایی‌هایم بود. دورهمی زنانه دو نفری‌مان تا پاسی از شب تنها دلخوشی‌ام برای گذراندن هفته بود.

زری می‌گفت دوست داشت به جای همسر مردی هیجده سال بزرگتر و مادر دختری سه ساله جای من بود تا زندگی تنها و مستقل یک دختر جوان دانشجو را با تمام سختی‌هایش تجربه کند. گاهی اوقات هم به این نتیجه می‌رسید که زندگی در آپارتمانی بزرگ در یکی از بهترین محله‌های پاریس و امنیت مالی‌اش را به زندگی در سوییتی سیزده متری در طبقه‌ی ششم یک ساختمان قدیمی بدون آسانسور ترجیح می‌دهد.

به قول خودش، در نهایت او انسان زندگی‌های پر چالش نیست. فارغ از آنکه همسر مردی میانسال که هر سه ماه یکبار به مدت دو هفته برای دیدن او و دخترشان از تهران عازم پاریس می‌شود خودش چالشی بود بسیار بزرگ که هرکسی حاضر به قبولش نیست.

بارها در شب نشینی های دو نفره‌مان بعد از خواباندن لنا میگفت که در ازای جوانی و زیبایی زنانه‌اش این امکانات را به دست آورده؛ وگرنه چطور می‌توانست آن کفش‌های پرادا* زیبای زرد کهربایی و یا آن پیراهن سبز زیبای مکس‌مارا* که به هیکل زیبا و تراشیده اش جلوه‌ی بیشتری می‌دهد را به یک چشم برهم زدنی بخرد.

شراره نگاهی گذرا به زری کرد، ابرویی بالا انداخت، با دست از دور به هیکلم اشاره‌ای کرد:” نه زری جون، این طوری که نمیشه. فقط درس و کار که نمیشه زندگی. زن باید به خودش برسه تازه به قول خودت خانم دکتر هم که داره میشه”.
ربط دکتر بودن به زن بودن، زنانگی و به خود رسیدن را نمی‌فهمیدم. بعلاوه از اینهمه قضاوت معذب بودم.

چشمم به جعبه‌ی باقلوا زرشکی حاج خلیفه‌ی رو میز که با خلال پسته تزیین شده بود افتاد و بی‌اختیار دوتا از آن را در پیش دستی‌ام گذاشتم.
برای اینکه بحث را کوتاه کنم رو به شراره گفتم
:”بله درست میگید، شاید حق با شماست”
صدایی در ذهنم دوباره گفت
:”چه جواب احمقانه‌ای! چقدر منفعل، چقدر بی‌عرضه.”
عذرا اینبار در جهت تایید شراره گفت:”جونم، به مثلا روشنفکری این فرانسوی‌ها نگاه نکن که ادعا می‌کنند زن و مرد با هم برابرن. چرند میگن عزیزم گول این ژستاشون رو نخوری‌ها. این چیزها فقط برای خودشون و بین خودشون صدق میکنه. تو استاد دانشگاه هم که باشی همین که بگی از ایران اومدی ازت انتظار شهرزاد قصه‌گو رو دارند”.

به ناگاه یاد پوستر شهرزاد داستان‌های هزار و یک شب که این روزها روی دیوارهای مترو خیابان وژیقق* خودنمایی می‌کرد افتادم. زنی افسونگر، با سینه‌هایی برجسته و تا حدی نمایان از زیر پیراهنی حریر، باریک‌اندام همراه با موهای بلند تابدار که تا زیر کمر میرسید. یادم هست وقتی نگاهم برای اولین بار به پوستر ایستگاه مترو افتاد محو زیبایی و فریبندگی این زن شدم. اما او نماینده‌ی من نبود و من شبیه او نبودم.

نه انقدر دلفریب و نه مانند او باریک اندام با سینه‌هایی زیبا و برجسته بودم. شاید در بهترین حالت ممکن به واسطه‌ی رطوبت بعد از باران‌های تند بهاری پاریس موهای تابدارم مانند او میشد. اما آنها هم به بلندی و زیبایی موهای شهرزاد نبودند.

از شنیدن آن همه نقد و خشونت‌های پنهان به شکل توصیه‌های مثلا دوستانه ناراحت بودم و باز باید با همان لبخندی مصنوعی حفظ ظاهر می‌کردم:
“دیگه آدمی که دیدش این طور باشه آدم من نیست، من هم اصراری به آشنایی با این جور مردها ندارم.”
یکی از باقلواهای شیرین را در دهانم گذاشتم. آه، چه شیرینی دلپذیری!

عذرا با پوزخند ادامه داد :”هنوز خیلی جوونی برای این چیزها جونم، زندگی مثل کتاب‌ها نیست قربونت.”

خشمی درونم را فرا گرفت و این خشم از نقطه ضعف من می‌آمد. سالها بود که ظاهر و بدنم را دوست نداشتم. من شبیه هیچ یک از آن زنان ایده‌آل و موردپسند اکثریت جامعه نبودم و این حس بیگانگی با این نوع زنانگی مورد انتظار آزارم می‌داد.

درحالی‌که دومین باقلوا را در دهانم می‌گذاشتم متوجه زری شدم که از پشت طاقچه‌ی آشپزخانه گفتگوهای دورهمی را دنبال کرده بود و با ناراحتی به من نگاه می‌کرد. با شناختی که از من داشت می‌دانست که متعلق به این بحث‌ها و دورهمی‌ها نیستم و تنها بخاطر کمک به او حاضر به قبول این جمع شده‌ام. انگار دوست داشت جای همه‌ی آن‌ها از من عذرخواهی کند.

رو به جمع با لبخند گفت :”خانوم‌ها اگر موافق باشید شام رو بکشم.”
خانم‌ها که حالا از چانه گرمی حسابی گرسنه شده بودند یکی یکی به طرف میز می‌رفتند.
در آن میان صدای فرزانه را شنیدم که رو به شراره می‌گفت :”کانتکت* پزشکت رو برام می‌فرستی شراره جان؟ من بعد از این اَکوشمان* کل هیکلم بهم ریخته.”

شراره خندید و گفت:”آره عزیزم، فعلا بیا بدون عذاب وجدان قرمه سبزی خوشمزه‌ی زری جون رو بخوریم، بعدش برات سِندش* می‌کنم.
به باقی لیوان شراب شیرین مونبزیلک* کنار کاناپه نگاه کردم.
اگر قرار باشد بین ماندن در آن دورهمی زنانه و گوش دادن به حرف‌های صد من یک غاز جماعتی فرسنگ‌ها دور از من، خوردن قورمه سبزی که عطرش انسان را مست می‌کرد و رفتن و کار کردن روی نتایجی که معلوم نیست چند بار دیگر بدون خبر از من در جایی ارائه بشوند تصمیم بگیرم باید کدامین را انتخاب می‌کردم؟

باقی لیوان شراب مونبزیلک روی میز را سر کشیدم.
به زری نگاه کردم، در حال نشان دادن ظرف قرمه سبزی بدون گوشت به هدیه بود. چقدر آن سایه‌های مشکی پشت چشمش با آن گوشواره‌های ظریف کارتیه که هدیه‌ی همسرش برای روز زن بود او را زیباتر و جذاب‌تر کرده بود.


Vacances(وَکانس): تعطیلات
Bravo(بِقَوو): آفرین
Copin(کُپَن): دوست پسر
Chéri(شِقی): دوست پسر، معشوق عزیز
Aurelie(اوقِلی)
Monbazillac


سارا اطهری

کلمات وب‌سایت

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *