بررسی تطبیقی داستان شب نشینی باشکوه (غلامحسین ساعدی) و داستان با داستایفسکی در سینما (نورالدین سالمی)

بررسی تطبیقی داستان شب‌نشینی باشکوه و داستان با داستایفسکی در سینما - یغما جوان

بحران اهمیت توجه به ادبیات و هنر همانند زندگی کارمندی با افسردگی و مرگ تدریجی بی‌صدا همراه است.

در این جستار قصد داریم به مواجه شخصیت محمدعلی لک‌پور در داستان شب‌نشینی باشکوه از غلامحسین ساعدی با معلم ادبیات در داستان با داستایوفسکی در سینما اثر نورالدین سالمی بپردازیم.

هدف از تطبیق این دو به منظور حضور دو کارمند در این داستان است.

غلامحسین ساعدی در داستان خود با زبان شیرین ادبیات و استفاده از نمادها به بررسی اهمیت زندگی کارمندی پرداخته است.

در این داستان جشنی برای کارمندان بازنشسته ادارات گرفته شده است که چندی از این کارمندان حضور ندارند و فوت شده‌اند. دو نفری که حضور دارند، یکی دارای مشکلات روانی است و دیگری به پوچی رسیده است.

کارمندی به نام محمدعلی لک‌پور در داستان به شرح خاطره‌ای می‌پردازد و در آن اشاره دارد که جز انسان مرده چیزی از آن باقی نمانده است و پوسته‌ای تو خالی‌ست.

ساعدی در داستان خود به نقد زندگی یکنواخت کارمندی پرداخته است.

نورالدین سالمی در داستان با داستایفسکی در سینما به شرح روزی از زندگی معلمی پرداخته که در روز کاری خود به سینما می‌رود و به عشق ادبیات و نویسنده محبوبش به‌جای تدریس مضاف و مضاف‌الیه درحال تماشای زندگی‌نامه نویسنده روسی، فئودور داستایفسکی است.

در طول تماشای فیلم با تماشاچیان همراه می‌شود که نه از سینما چیزی می‌دانند نه از هنر و نه از ادبیات. باتوجه به دیالوگ‌های همراهانش متوجه آجری می‌شود که سخت او را آزار می‌دهد: مرگ ادبی-هنری. سالمی با دیدگاه خود به نقد این مسئله و تکریم ادبیات و هنر می‌پردازد‌.

هر دو صاحب منصب، هر دو باسواد، هر دو از کارمندان آموزش و پرورش و هر دو در مواجه با یک موضوع هستند: مرگ!

مفهوم “دنیا با مردن تمام می‌شود، ولی وجود انسان به پایان نمی‌رسد” در این جستار بی‌معناست.

زندگی یکنواخت کارمندی که در چرخه‌ای از عادت است و کارمندانی که با آن خو گرفته‌اند و زمانی می‌فهمند که مانند لک‌پور کار از کار گذشته است و در حال مهرکردن صفحه فوت شناسنامه خود هستند.

ادبیات و هنری مثل سینما در دنیا (چه بسا بیشتر در ایران) با بی‌توجهی همراه است و از مسیر اهمیت خود در حال خارج شدن است، مظلوم واقع شده است و بی‌پناه در گوشه‌ای رها شده است.

حال چه در سالنی سهمگین در زیر رعد و برق و باران و غرق در لجنزار، چه در اتاقی تاریک و یخ‌زده و تنها؛ فرقی نمی‌کند.

 نزولی که گریبانگیر ادبیات و هنر ماست امری است اجتناب ناپذیر و کسانی در این راه دغدغه‌مندند درحال آزارند و هیچ نصیب‌شان  نمی‌شود جز کاغذهای مچاله‌ای که به سمت‌شان پرتاب می‌شود؛ آن‌ها می‌مانند با صندلی‌های خالیِ “جر خورده” مانند انسانی که درحال مهر کردن صفحه فوت شناسنامه خود است.

همانطور که غلامحسین امیرخانی گفته است: “قابلیت هنر و فرهنگ، از مرگ زندگی ساختن است که ریشه حتی اگر قطع شود نیز کار می‌کند و بار دیگر درخت تنومندتری را پرورش می‌دهد. ما خوشنویس‌ها شاگرد ادبیات، عرفان و تاریخ و شاگرد چیزهایی هستیم که گمشده روزگار ما و گذشته بوده و نتوانسته نقش خود را در جامعه ایفا کند تا به برنامه‌ها و زندگی ما تعادل ببخشد. این کشور، سرزمینی فرهنگی، تمدن‌ساز و دارای سرمایه‌ای است که در دنیای امروز بالاترین ثروت‌ها بوده و آن عاطفه، محبت و شفقت است. این سرزمین در شفقت نمونه است.”

مرگ ادبیات و هنر به مثابه مرگ فرهنگی و به دنبال آن مرگ تمدن‌‌ است.

ادبیات و هنر پناه ماست، آن را پاس بداریم.


یغما جوان

کلمات وب‌سایت

یک نظر

  • علیرضا ترابی گفت:

    به‌به
    لذت بردیم
    زنده‌باد🤍

  • دیدگاهتان را بنویسید

    نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *