برداشت آخر
تلفن را که جواب دادم، خدا خدا میکردم که عزرائیل با یک خط مستقیم تماس گرفته باشد، که قرار را تنظیم کند و من با پای خودم به دیار باقی بروم. پشت خط عزرائیل بود، اما نه به آن شکل کلاسیک همیشگی و نه برای خودم. مرگ را میخواست اما برای دیگری.
پول مرگ که خوردن نداشت ولی کفگیر من از ته دیگ هم رد شده بود، اصلا دیگام سوراخ بود!
بچهها به من میگفتند احمد سوراخ. همهی زندگیام سوراخهای گشاد و بزرگی داشت.
احمد سوراخی که دروازه وایمیستاد و چون دروازهاش سوراخ بود، همیشه گل میخورد و هیچ تیمی رغبت نداشت او را بازی بدهد. اما چه میشد کرد؟ ترحم در انسان حس غریبی است، کوچک و بزرگ هم نمیشناسد. مادرهایشان سفارش کرده بودند که این دروازهی سوراخ را بازی بدهند؛ نه بخاطر ترحم به او، بلکه بخاطر ترحم به چشمهای مادرش که کور بودند. کور بود ولی مادر بود. از صدای بچهاش میفهمید که بازی ندادنش.
بعدترها وقتی دیگر مطمئن شدم که مادرم کور میمیرد، قلبم سوراخ شده بود و خون میچکید از آن. خون آنقدر چکید که تمام شد. آن وقت دیگر نگران سوراخ قلبم نبودم. دیگر چیزی نبود که تمام مسیر، پشت سرم روی زمین و خیابان و حتی موکت خانه چکه کند. مثل آدمهایی رفتار کردم که قلبشان هنوز سوراخ نشده و پر است از خون. کمکم همه رد خونی را فراموش کردند و باورشان شد که هیچوقت خطهای خونی پشت سرم را ندیدهاند. خودم هم باورم شد.
بعد هم که هر روز هر روز برای یک فیلم به سینما رفتم، از آن یاروی قد کوتاه پشت گیشه شنیدم که دیوانههایی مثل من، دوست دارند بازیگر شوند و بهتر هم که بشوند و هر روز بیایند خودشان را ببینند چونکه آدمیزاد حداقل هر روز هر روز از قیافهی خودش حالش بهم نمیخورد. ولی بعد به این فکر کردم که اصلا به من نقش میدهند؟ میدادند. مطمئن بودم.
آخر مگر چند نفر قلبشان سوراخ شده و خالی است که بخواهند ردم کنند؟ اما از اینکه مادرم مرا بین آن همه هیاهو نبیند خجالت میکشیدم و میخواستم که اصلا تمام نقشهای دنیا مال خودشان باشد.
بعد وقتی دیدم که یا پشت سرم معلوم است یا بین خیل جمعیت اصلا دیده نمیشوم، خیالم راحت شد که نباید از ندیدنش خجالت بکشم. ولی شرم آورانه در خلوتم آرزو میکردم که ای کاش تمام بچه محلهایم کارگردان میشدند و آنها میدانستند که مادرم کور است، که درست است کور است، اما مادر است؛ وقتی به بچهاش کار نداده باشند، میفهمد.
زندگیهای سوراخ خیلی طول و عرض ندارند که برایتان وجبشان کنم. اصل مطلب اینکه تنها دو بار وسط صحنه ایستادم، دوباری که، کورها به مرگ نگاه کرده بودند.
بار اول، وقتی مادرم مرد، آرزو میکردم هر لحظه یکی کات بدهد و من از صحنهی خاکسپاری بپرم بیرون و آن وسط نباشم. گوشه را میخواستم، گوشه همان دنیایی را که مادرت کور نمیرد و حداقل بداند مردمک چشمهایت چه رنگی است.
بار دوم هم که خدا خدا میکردم تلفن را که جواب میدهم، عزرائیل با یک خط مستقیم تماس گرفته باشد که قرار را تنظیم کند و من با پای خودم به گوشهی دیار باقی بروم. اتفاقا پشت خط عزرائیل بود و گفت که دوان دوان بیایم وسط صحنه و با یک تفنگ دولول شلیک کنم و بعد هم پولم را بگیرم.
پول مرگ خوردن نداشت ولی قبول کردم. روی کلاکتی که دستشان بود نوشته بودند شب، خارجی، میدان اسب سواری. پشت اسب، روی زمین، یک رد خون به جا میماند که درست از قلبش چکه میکرد. اسب را که آوردند، گفت: یک برداشت بیشتر نمیتوانیم برویم، خراب کنی حالت را میگیرم. اسبه کور است، صاحبش هم مرده است، به اندازهی کافی دنیا زجرش داده، درست خلاصش کن که بیشتر زجر نکشد.
باران که نمنم شروع شد، برگشت و رو به بقیه داد زد: خراب بشود دیگر اسب مردنی مفتکی گیر نمیآورم. با هر دادش باران تندتر میشد. اسب کور بود ولی نگاهم میکرد. به من که این وسط ایستاده بودم. وسط دنیای دایرهای یک اسب.
ترحم در انسان حس غریبی است، بزرگ و کوچک هم نمیشناسد. پاهایم میلرزید. یا از سرما میلرزیدم یا واقعا پاهایم میلرزید. یک برداشت خیلی کم بود. یک برداشت برای تصمیم گرفتن خیلی کم بود. یک برداشت برای مردن هم خیلی کم بود.
برداشت اول نزدم. برداشت دوم نزدم. برداشت سوم فکر کردم که زدهام ولی نزده بودم. برداشت آخر داد زد: اسب که کور است، از چی میترسی؟ بزن!
از همین میترسیدم. از همین که کور است. از همین که کور است و مرگ را نمیبیند.
برداشت آخر، دوان دوان تا وسط صحنه دویدم و با یک تفنگ دولول شلیک کردم. بعد بالای سرش ایستادم و نگاه کردم. قلبش سوراخ شده بود. خون از سوراخ آنقدر چکید که تمام شد. دیگر چیزی نبود که تمام مسیر پشت سر او روی زمین چکه کند.
اگر مرگ با همان تفنگ دولول به من هم شلیک میکرد خوب میشد؛ اما نکرد. نکرد و من هم آدرس نشریه را از روزنامه برداشتم.سقف خانه که از باران دیشب چکه میکرد، چند قسمت از متن را خیس و محو کرده است؛ ولی شما با سلیقهی خودتان پرش کنید.
هانیه محمدی
2 نظر
قلم خوبی دارند. براشون آرزوی موفقیت میکنم.
بسیار زیبا و دوستداشتنی بود. توصیفها خیلی خوب و تمیز از کار دراومدهبودن. موفق باشید.