بادکنک صورتی

بادکنک صورتی - مریم دیانی

بادکنک، بادکنک!

بادکنک‌های رنگی 

سبزه و زرد و قرمز

هرچی بخوای هر رنگی!

می‌شنوی؟ صدای عزیز آقاست!

بله بله

همین صدای گرفته که فریاد می‌زند «بادکنک بادکنک» را می‌گویم.

خب شاید به‌خاطر سیگار است، نوک سبیلش را هم ببین، زرد شده. البته سن و سالی هم دارد برای خودش؛ بعید می‌دانم خیلی از من و آقا برزو و جعفرخان کوچک‌تر باشد.

اسمت چه بود؟ ها! مرتضی. بسوزد پدر پیری.

ببین مرتضی جان، من اگر جای تو بودم، این دوربین و دم و دستگاه را می‌بردم می‌گذاشتم جلوی عزیزآقا!

 این مرد خودش یک پا قصه است! مستند ساختن از ماجرای ما سه‌تا معلم بازنشسته که دوسال است هر عصر می‌آییم و شطرنج بازی می‌کنیم تا بالاخره اسم‌مان برود روی اعلامیه و تمام! تکراریست.

من می‌گویم برو و چیزی از زندگی بساز، از انتظار آمیخته با امید!

بله، بله که عزیز آقا؛ اصلا عزیزآقا خودِ خودِ زندگی‌ست، خدا را چه دیدی؟ شاید فیلمت معروف شد و گل‌بهار هم برگشت!

چطور گل‌بهار را نمی‌شناسی؟! دو سه ماه است اهالی پارک را زیر نظر داری ولی گل‌بهار را نمی‌شناسی؟

پس برای همین آمدی سراغ من! قول می‌دهم اگر ماجرای گل‌بهار را می‌دانستی با این دوربین گنده‌ت از پیش عزیزآقا جُم نمی‌خوردی.

این عینکی که به گردنت آویزان کردی نمره دارد؟ پس بزن به چشمت و بنشین تا برایت بگویم.

عینکت را گذاشتی؟ 

پشت آن نیمکتِ سبز، کنار چرخ و فلک، آن مرد قدبلند لاغر اندام را می‌بینی؟ همان که یک کتِ یشمیِ کهنه به تن دارد و قدش کمی خمیده.

بله بله بادکنک می‌فروشد، او عزیزآقاست.

اهالی پارک می‌گویند چهارده‌سال است که با بادکنک‌های رنگی به پارک می‌آید و تنها یکی از آن‌ها صورتیِ کم‌رنگ است و با ماژیک رویش چشم چشم دو ابرو کشیده‌اند. شنیده‌ام با این‌که عاشق بچه‌هاست، اگر بچه‌ای خودش را بکشد هم این بادکنک را به او نمی‌فروشد؛ همین جعفرآقا به چشم دیده که یک دختر هفت‌ساله‌ی سر تا پا صورتی آمده و لج کرده همین را می‌خواهد و عزیز آقا زیر بار نرفته. 

جعفر آقا خودت بگو، مادر بچه گفته پول همه بادکنک‌هارا می‌دهد تا همان یکی را بدهد اما عزیزآقا نفروخت.

جعفرآقا!!

ببخشید مرتضی‌جان، جعفرآقا شطرنج را که شروع می‌کند دیگر نه چیزی می‌بیند نه چیزی می‌شنود، بازی‌اش که تمام شد خودت ازش بپرس مفصل برایت تعریف می‌کند.

راستی اگر تا ساعت پنج و نیم شش صبر کنی، طاهره خانم هم می‌بینی؛ خانم عزیزآقاست.

 عصرها یک‌ساعتی می‌آید و بازی کردنِ بچه‌ها را تماشا می‌کند، هروقت هم بادکنک‌های عزیزآقا تمام شد، با هم برمی‌گردند ، سه تایی!! طاهره خانم و عزیزآقا و تک بادکنک صورتی!

چرا که…چه عرض کنم؟ برای گل‌بهار

حالا داستانش طولانی‌ست. گل‌بهار دختر عزیزآقاست، چهارسالش که بود توی خواب راه می‌رود و از خانه می‌زند بیرون ، الان هم که چهارده سال گذشته هنوز برنگشته؛ عزیز آقا را هم این‌طوری نبین، قدش از انتظار گل‌بهار خم شد.

همسایه‌هایی که از قدیم این‌جا زندگی می‌کردند می‌گویند حسابدارِ یک کارخانه ماشین‌سازی یوده و بعد از این اتفاق آن‌قدر بی‌هوش و حواس می‌شود که حساب و کتاب به کل از دستش در می‌رود، چندتا از همکارهای نمک به حرامش هم برایش پاپوش می‌دوزند، رئیس کارخانه هم با انگِ دزدی اخراجش می‌کند.

طاهره خانم مادر گل‌بهار برای خانم‌ها تعریف می‌کرد که عزیزآقا هرروز که از کارخانه می‌آمد، یک بادکنک صورتی کم‌رنگ برای گل‌بهار می‌خرید و گل‌بهار هم یک چشم چشم دو ابروی خندان رویش می‌کشید و شروع می‌کرد به بازی کردن!

می‌گفت آن شبی که گل‌بهار رفت تنها شبی بود که عزیزآقا فرصت نکرده بود برایش بادکنک بخرد. دخترک هم با قهر و گریه پشتش را کرد به من و پدرش و خوابید؛  صبح هم دیگر توی جایش نبود!

عزیزآقای حیوونی هم چهارده سال است که هرکجا می‌رود یک بادکنک شبیه به بادکنکِ گل‌بهار را با خودش می‌برد، به امید دیدن گل‌بهار…

پسرم! بازهم اسمت را فراموش کردم، دستمال داری؟ ماهم که اشکمان دم مَشک‌مان است.

ما همیشه بعد از سلام به عزیزآقا یک خبری هم از گل‌بهار می‌گیریم؛ دستور طاهره خانم است، می‌گوید عزیزآقا با امید زنده است…

تو هم اگر سراغش رفتی، روی دستت ضربدری چیزی بزن که همیشه یک خبری از گل‌بهار بگیری. 

جواب عزیزآقا را هم همه‌ی پارک از حفظیم؛ لبخند روی لبش پهن می‌شود ، چشمانش برق می‌زند و می‌گوید: می‌آید!

آخ آخ!

امروز پنجشنبه است؟

پاک یادم رفته بود، تولد نوه‌ی پسری‌ام است. قرار بود بچه‌ها دسته جمعی بیایند خانه‌ی ما! 

ای بسوزد پدر پیری.

 من بروم که همین حالا هم دیر شده است

فقط پسرجان

مجتبی بودی یا مرتضی؟ 

به نظر من فیلمت را با بادکنک بادکنک گفتنِ عزیزآقا شروع کن و آخرش، ای کاش که گل‌بهار بیاید، اما اگر نشد و نیامد، حوالی ساعت هفت عصر خودت را برسان و با  عزیز آقا و طاهره خانم و تک بادکنک صورتی در راهِ خانه تمامش کن…


مریم دیّانی

کلمات وب‌سایت

‫2 نظر

  • زی‌زی گفت:

    چقدر قشنگ بووود🥹

  • سپیده گفت:

    اشکم در اومد😭🤎

  • دیدگاهتان را بنویسید

    نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *