از آرزویت بگو
یک مرتبه سکوتی غریب بر سالن نیمهتاریک افتاد، طوریکه احساس کردم روز، شب شده است. به خودم آمدم و دَر را آرام فشار دادم و از سالن خاک گرفته بیرون آمدم.
آقای خسروی در وسط حیاط، روبهروی دَر ورودی مدرسه بر روی صندلی فلزیاش نشسته است. دستانش را چلیپاوار در سینهاش گرفته؛ اینگونه بهنظر میرسد خودش را در آغوش گرفته است.
آقای خسروی فرّاش مدرسه است. بچهها از آقای خسروی میترسند؛ نه برای اینکه او آدم خشن و جدی باشد؛ نه، بلکه او بسیار مهربان است و بچهها را دوست دارد، فقط قد دومتریاش و دستان چروکیدهاش که از میان آتشسوزی باغهای گردو بیرون آمدهاند و کلهای که به نسبت بدنش زیادی بزرگ است؛ بچهها را میترساند.
بچهها برای کلهی آقای خسروی اسمی گذاشتهاند به آن میگویند: «هندوانه!». کلهی آقای خسروی آنقدر بزرگ است که گاهیاوقات با خودت فکر میکنی، همین الان است که کلهاش، برروی تنش سنگینی کند و مانند هندوانه رسیدهای از بالا به پایین پرتاب شود.
هندوانه پارهشده ممکن است مزهی خون بدهد. شیرین مانند عسل به شرط چاقو!
آقای خسروی در این دنیا مادری دارد که فقط قصههای جن و پری بلد است. در انتهای حیاط مدرسه در خانهای با دیوارهای کوتاه سیمانی باهم زندگی میکنند. از خانم مدیر شنیدهام که میگفت: «جنها از مادر آقای خسروی خشمگین شدند برای همین باغ گردویشان را آتش زدند و آنها را به این بدبختی کشاندند». دلیل عصبانی شدن جنها را حتی خانم مدیر هم نمیداند؛ پس من هم نمیدانم. با این حال آقای خسروی جانش برای مادرش در میرود و هر چند مدت به بچههای مدرسه یادآوری میکند که بهشت دقیقا زیر پای مادران است .
اگر از آقای خسروی در مورد آرزویش سوال کنی؛ قصهی زنی را برایت تعریف میکند که روزی عاشقش بوده اما خب؛ دست روزگار او را به آرزویش نرساندهاست. کسی آرزوی آقای خسروی را نمیداند چون بعد از تعریف این ماجرا همه یادشان میرود که بگویند: «منظورمان آن آرزو نیست ، این آرزو است». به هر حال از آرزوی آقای خسروی خبری در دسترس نیست.
شاید روزی قبل از آمدن آن آرزو، کسی از آقای خسروی پرسیده باشد: « آرزویت چیست؟» و او دستان سیاهشده از پوست گردویش را در هوا تاب داده و جواب داده باشد: « دوست دارم فرّاش مدرسه بشوم». همچین جوابی بعید به نظر نمیرسد؛ چون آقای خسروی علاوهبراینکه علاقهی زیادی به مادرش، بچهها و آن آرزو دارد؛ به جارو، سینی فلزی، عطر چای، نیمکتهای چوبی مدرسه و گچ هم علاقهی وافری دارد. البته اینگونه بهنظر میرسد؛ از بچهها شنیدهام که دزد گچها، آقای خسروی است؛ او گچها را میخورد، مانند شکرپنیری با طعم گل محمدی.
آقای خسروی هیچوقت گُم نمیشود، هم بخاطر قد بلندش و هم بخاطر اینکه همه میدانند باید او را درکجا پیدا کنند؛ آقای خسروی یا پشت سینک ظرفشویی آبدارخانه است یا درحال طی کشیدن سالن یا زیر تیغ آفتاب در وسط حیاط نشسته است و چرت میزند.
بادی در سالن میپیچد و برگههای انشاء بچهها را از روی میز به زمین پرتاب میکند. خانم مدیر درحالیکه ساعتش را نگاه میکند زنگ را میفشارد و خودش را به سرعت برق در دفتر مدیریت میاندازد. سعی میکنم برگهها را سریعتر جمع کنم تا زیرِ پای بچهها لگدمال نشود. آقای خسروی را صدا میزنم تا به کمکم بیاید، اما صدایم میان همهمه و جیغ بچهها گم و محو میشود.
بچهها مانند مورچههایی که از لانههای خود بیرون میآیند، در حیاط مدرسه سرازیر میشوند. نیمی از برگهها زمین را پوشانده؛ بیخیال آن نیمی میشوم و وقتی بلند میشوم آقای خسروی را میبینم که هنوز در زیر آفتاب نشسته و کلهی بزرگش به سمت زمین خم شده است؛ بر روی صورت و دستانش سایهی شاخههای درخت توت مدرسه بازیگوشی میکنند.
آقای خسروی برای اولین بار در میان همهمه بچهها گم شده و آماده است که به درون خانهی سیمانی تنگ و تاریک ابدیاش بخزد.
آیدا درگی