آیا این یک رویا بود؟

داستان آیا این یک رویا بود؟

دیوانه‌وار دوستش داشتم. دیروز از پاریس برگشتم، و وقتى دوباره چشمم به اتاقم افتاد ــ اتاق مشترکمان، تخت‌مان، اثاثیه‌مان، همۀ آن‌چه من را یاد زندگىِ موجودى پس‌از مرگ مى‌انداخت ــ چنان اندوهِ شدیدى گریبانم را گرفت که خواستم پنجره را باز کنم و خودم را به خیابان بیندازم. طاقت نداشتم در میان دیوارهایى که زمانى او را در بر گرفته بود، بمانم. دیوارهایى که هزاران ذرّه از او، پوستِ او و نفسِ او را در خود داشت.
کلاهم را برداشتم که بیرون بروم، و درست پیش‌از این‌که به درگاهِ خانه برسم، از کنار آینۀ بزرگِ هال گذشتم؛ آینه‌ای که او آن را گذاشته بود تا هر روز، پیش‌از این‌که بیرون برود، خود را در آن ورانداز کند… سرتاپاش را، از چکمه‌هاى کوچکش تا کلاهش را.

مدتى کوتاه مقابلِ آینه‌اى که عکسِ او آن‌همه بار در آن افتاده بود، ایستادم؛ آن‌همه بار… آن‌همه بار. ایستاده بودم و مى‌لرزیدم. چشمانم به آینه خیره مانده بود؛ به آن شیشۀ صاف و عمیق و خالى، که تمامِ وجودِ او را در خود جا داده بود و همان اندازه مالکِ او بود، که من. حس مى‌کردم دلباختۀ آینه شده‌ام. بر آن دست کشیدم؛ سرد بود. آینه‌اى غم‌بار، سوزان، و مخوف که مردى را به عذابى سخت دچار ساخته بود. خوشبخت کسى است که قلبش هر چه را که در خود جاى داده است، فراموش کند.

بى این‌که بدانم، به‌سوى گورستان رفتم. گورِ ساده‌اش را یافتم، با صلیبِ مرمرِ سفیدى که این چند کلمه بر آن بود: «او دوست داشت، دوست داشته شد، و درگذشت».

او آن زیر بود. پیشانى بر زمین گذاشتم و هق‌هق کردم. مدتى دراز آن‌جا ماندم. بعد دیدم هوا رو به تاریکى است، و هوسى غریب و دیوانه‌وار، هوسِ یک دلباختۀ ناامید، به جانم افتاد. مى‌خواستم شب را تا صبح بر سرِ گورش گریه کنم. اما مى‌دانستم که من را مى بینند و از آن‌جا بیرون مى‌بَرند. چه باید مى‌کردم؟ با زیرکى برخاستم و قدم‌زنان شروع کردم به پرسه زدن در شهرِ مردگان.

این شهر، دربرابرِ شهرى که ما در آن زندگى مى‌کنیم، چه کوچک است، و با این‌همه، عدۀ مردگان چه‌قدر بیشتر از زندگان است. ما به خانه‌هاى بلند و بزرگ نیاز داریم، به خیابان‌هاى پَهن و به فضاى بزرگ… و نسل در نسلِ مردگان، کم‌وبیش به هیچ‌چیز احتیاجی ندارند. زمین، آنان را باز پس مى‌گیرد، و خدانگهدار!

در انتهاى گورستان، در قدیمى‌ترین بخشِ آن بودم، جایى که خودِ سنگ‌ها و صلیب‌ها هم رو به‌ ویرانى بودند. زمین پُر از رُزهاى وحشى بود و سروهاى تنومند و تیره‌رنگ؛ باغى غمگین و زیبا.

تنهاى تنها بودم. زیرِ بوته‌اى سبز خم شدم، و خود را میانِ شاخه‌هاى پُرپشت و سنگین پنهان کردم.

وقتى که هوا کاملاً تاریک شد، از پناهگاهم بیرون آمدم، و به‌آرامى به راه افتادم. مدتى طولانى گشتم و گشتم، اما قبرِ او را دوباره پیدا نکردم. با دست‌هاى باز جلو مى‌رفتم؛ دستانم، پاهایم، زانوانم، سینه‌ام، حتى سرم به سنگ‌ها مى‌خورد، اما پیداش نمى‌کردم. کورمال‌کورمال، پیش مى‌رفتم. مثلِ مردى کور، سنگ‌ها را، صلیب‌ها را، نرده‌هاى آهنى را، حلقه‌هاى گُل پژمرده را لمس مى‌کردم. با انگشتانم اسم‌ها را مى‌خواندم، اما او را نمى‌یافتم!

ماه نبود. چه شبى! در میان ردیفِ گورها، به‌شدت ترسیده بودم. روى یکى از گورها نشستم. دیگر نمى‌توانستم جلوتر بروم، زانوانم یارى نمى‌کرد. صداى تپیدن قلبم را مى‌شنیدم، و چیزِ دیگرى را هم مى‌شنیدم. چه بود؟! صدایى مبهم و نامشخص. در آن شبِ نفوذناپذیر، آیا صدایى در سرم بود، یا ندایى از زیرِ آن زمینِ اسرارآمیز؟ اطرافم را نگاه کردم؛ از ترس فلج شده بودم، سردم شده بود، آمادۀ فریاد زدن بودم، آمادۀ مردن.

ناگهان به نظرم آمد سنگِ قبرى که رویش نشسته‌ام، تکان مى‌خورَد؛ انگار مى‌خواست از جا بلند شود. با پرشى، به سنگِ قبرِ کنارى جهیدم، و به‌طرزى مبهم دیدم سنگى که لحظه‌اى قبل روی آن نشسته بودم، از روى زمین بلند شد، و مرده‌اى را دیدم که سنگ را با پشتِ خمیده‌اش کنار مى‌زد. به‌وضوح مى‌دیدم، با این‌که شبى تاریکِ تاریک بود. روى سنگِ قبر را خواندم: «این‌جا آرامگاه «ژاک الیوان» است که در پنجاه ‌و‌ یک‌سالگى به رحمتِ ایزدى رفت. او خانواده‌اش را دوست مى‌داشت، و مردى مهربان و محترم بود».

مردِ مُرده هم مثل من آن‌چه را که روى سنگِ قبرش بود، خواند. بعد، سنگى از روى زمین برداشت، سنگى کوچک و نوک‌تیز، و شروع کرد به‌دقت حروف را تراشید. آن‌ها را به‌آرامى پاک کرد، و با کاسۀ خالىِ چشم‌هاش به جایى که کلمات حک شده بودند، خیره شد. بعد با نوکِ استخوانى که زمانى انگشتِ اشاره‌اش بود، با حروفِ درخشان نوشت: «این‌جا «ژاک ایوان» دفن شده، که در پنجاه و یک‌سالگى مُرد. او با بی‌رحمی‌اش مرگِ پدرش را جلو انداخت، چرا که آرزو مى‌کرد ثروتش را به ارث ببرد. او همسرش را آزرد، فرزندانش را زجر داد، همسایگانش را فریفت، از هرکه مى‌توانست دزدید، و در فلاکتِ مطلق مُرد».

وقتى نوشتنش تمام شد، بى‌حرکت به نوشته‌اش نگاه کرد. من برگشتم و دیدم که همۀ قبرها باز شده، همۀ مُرده‌ها بیرون آمده‌اند، همگى نوشته‌هاى روى سنگِ قبرشان را پاک کرده‌اند و به‌جایش حقیقت را نوشته‌اند. و دیدم که همۀ آن‌ها بدخواه، متقلب، دغل، دورو، دروغگو و رذل بوده‌اند؛ دیدم همۀ آن‌ها دزدى کرده‌اند، فریب داده‌اند، همسایگانشان را آزرده‌اند، هر کارِ ننگین و نفرت‌انگیزى را مرتکب شده‌اند؛ همان پدرانِ خوب، همان زنانِ وفادار، همان فرزندانِ دلسوز، همان دخترانِ پاکدامن، همان تاجرانِ صادق. همۀ آن‌ها در آستانۀ منزلگاهِ ابدى‌شان، هم‌زمان با هم، داشتند حقیقت را مى‌نوشتند؛ حقیقتِ خوف‌ناک و مقدسى را که مردم از آن بى‌خبر بودند، یا در زمانِ حیاتِ آنان، خود را به بى‌خبرى مى‌زدند.
با خود گفتم شاید او هم چیزى بر سنگِ قبرش نوشته باشد، و این‌بار، بى هیچ ترسى به‌سویش دویدم. حتم داشتم که او را بى‌معطلى پیدا مى‌کنم. بى این‌که صورتِ او را ببینم، شناختمش، و بر صلیبِ مرمرینى که مدتِ کوتاهى قبل خوانده بودم «او دوست داشت، دوست داشته شد، و درگذشت».
این جملات را خواندم: «او در روزى بارانى، به قصدِ خیانت به دلدارش از خانه بیرون رفت، زکام گرفت و مُرد».

صبح که شد، مردم من را در کنارِ قبرِ او یافتند که بی‌هوش افتاده بودم.


نویسنده: گی دو موپاسان

برگردان: امیرمهدی حقیقت

کلمات وب‌سایت

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *